جمعه 4 آبان
تا یک زمانی عاشق مهمانی و شلوغی و دورهمی بودم. وقتی آمدم کرج برای هر مهمانی که سمت خانواده هایمان بود، من زانوی غم بغل میکردم و گاهی گریه میکردم. اگرچه که مهمانی های سمت همسر برای من کسل کننده است چون متوجه صحبتهاشون نمیشم. حتی یک وقت هایی تا چند روز هم زنگ نمیزدم و یا اگر حرف میزدم یک کلمه از آن مهمانی یا جشن نمی پرسیدم از بس حس مهم نبودن و تنها بودن داشتم. کم کم و به مرور به خلوت و سکوت خانه عادت کردم. نه من اهل تلویزیون بودم نه حامی به ندرت روشن میشد. خواهرک میگفت: "خونتون زیادی ساکته". چون خانه مامان اینا صدای تلویزیون همیشه هست و چقدر روزهایی که هم خانه شان بودم، صدایش، خصوصا بی بی سی پاتیاژی روی مغزم بود. بعد از تولد ماه و وقتی بالاخره از اصفهان و بعد از خانه مادر همسر برگشتم، تنها دورانی بود که هر روز تنهایی لم میدادم روی شزلون,، ماهک را جا میدادم روی تنم چون دائم باید کنارش میبودم و با سریال مشغول میشدم. آن هم یک سریال ترکیه ای :)). "عشق اجاره ای" که با زبان اصلی میدیدم و عاشق بخشهای طنزش بودم خصوصا شخصیت کورای که کلا خُل بود. تکیه کلامش این بود "آی کیییز".. یک سریال خیلی معمولی که من باهاش حالم خوب بود و گاهی از دست کورای قهقهه میزدم.. بعدها اتفاقی متوجه شدم، دوبله اشو جم گذاشت اما اینقدر دوبلهش افتضاح بود که با دیدن دو تا جمله اش کانال رو عوض کردم. هنوز هم دیدنش منو میبره به اون روزها و گاهی دلم میخواد برگردیم به روزایی که دوست بودیم. در عین تردیدها و ترس های انتخاب، خیلی هیجانش لذتبخش بود :)
از همان روزها عاشق خلوتم شدم. عاشق لحظههایی که فقط خودم بودم و خودم. البته که گاهی هم میزان تنهایی ها به قدری زیاد بود یا هست که رسما منو به گ..ه خوردن میندازه که اینقدر دور شدم از همه.
این روزها تقریباً هر صبح توی خلوت، برای خودم مراسمی برپا میکنم که عود و شمع پایه ثابت این مراسم است، مگر روزهایی که همسر باشد و عود روشن نکنم. در این ملاقات با خود، منم و بوی عود و نور شمع و مانترا و مودرا و مدیتیشن و یه عالم حسِ خوب. دلم هوای شرکت در مراسم آیینی معابد را دارد به همین دلیل است که این خلوتِ آیینی برایم بسیار باشکوه و قابل احترام است. برخلاف خیلی از کارهایی که شروع کردم و نیمه، رها کردم؛ این یکی را سختش نکردم تا بهش پایبند بمانم و تا آخرین روزی که باید یعنی هفتمین روزِ از پاکسازی چاکرا هفتم ادامه بدهم. الان در هفته چاکرای خورشیدی هستم و به خاطرش زرد پوشیدم چون رنگ چاکرای خورشیدی زرد است.
این روزها بیشتر درگیر این هستم که یک نظمی! برنامه ثابت و روتین درستی، بین این همه شلوغیِ فکری و خونه و کار و ... ایجاد کنم. دو هفته است که با دو تا کتاب لذت دنیا را میبرم. یکی همان کتاب "قدرت شروع ناقص" که دو سه هفته پیش به خودم هدیه دادم و دیگری کتاب "معجزه وجود دارد" که معمولا زمان انجام مودرا گوش میکنم. "شروع ناقص" همون کتابی هست که در این موقعیت به شدت نیازش داشتم.
تغییری که این روزها متوجهش شدم و برای من فوق العاده اهمیت دارد، اینست که من دیگر ترسِ گذشتِ زمان را ندارم. از بعد لیسانس هر صبح با ترس اینکه یک روز دیگه هم گذشت بیدار میشدم و مدت ها بود به خاطر اضطراب اینکه عقب میافتم از همه کارام و فرصت ندارم به کارهام برسم، نمیتونستم کتاب کاغذی دستم بگیرم و اگر شروع میکردم، فقط چند صفحه اول خونده میشد و دوباره برمیگشت توی کتابخونه با اینکه دو تا از اون کتابها، رمانهای نویسنده های محبوبم است. حتی رمان هم نمی توانست وادارم کند که کتاب در دست بگیرم. اما حالا به خاطر نداشتن اون اضطراب که من زمانمو از دست میدم، من فرصت ندارم، من وقت ندارم، با آرامش تمام کتابو باز میکنم و با یه عالمه هایلایتر خوشگل جمله های مهم کتاب رو رنگی میکنم و عشق میکنم با تک تک جملههایی که میخونم. البته کتاب هنوز تموم نشده ولی با خوندن این کتاب به اینجا رسیدم که بهترین گزینه برای من اختصاص هر روز به یک کار بزرگ است یعنی یه روزایی رو کلاً اختصاص بدم به کارای خونه و یه روزایی رو کلاً اختصاص بدم به کاِر خودم و بعضی روتین ها هم که هر روز ثابت اند.
حالم خوبه به جز هفته قبل که خیلی درب و داغون بودم. البته تاثیر اون آتیش بازی هم بود و احتمالا pms و همه چی دست به دست هم داده بود. این وسط قبولیهای کنکور اعلام شده بود و خاله تو فکرش بود بعد از ثبت نام پسرش از قزوین بیاد خونه ما و من داشتم سکته میکردم که اگه اونا بخوان بیان خونه ما من باید چیکار کنم؟! خانوادم هیچ وقت تو این زمینه درکم نکردن و حق رو به من ندادن . میگن یک شبه دیگه. در واقع از درونم بی خبرند. این بار به بابا گفتم :"هر کس میاد و میره من حداقل تا یک هفته دارم میشورم". من تازه دارم می افتم روی روتینی که میخوام و معمولاً وقتی مهمان راه دور میاد یا چند روز میرم جایی، یکی دو هفته طول میکشه تا من بتونم به روتین قبلیم برگردم. حالا فکر کن که اون کسی که میخواد بیاد خونه ما رفته باشه سفر تفریحی. قشنگ مرگِ منه.
دیروز رفتیم کلاس زبان بعدش پیاده برگشتیم (کاری که مدتها بود انجام نداده بودم و قبلاً ازش وحشت داشتم) ولی این دفعه راحت و آروم پیاده اومدیم. مغازه لوازم تحریر رو زیر و رو کردیم. شابلون خریدیم. بستنی خوردیم. از لاکچری هوم شمع قرمز خریدم. شمع قرمز نماد عشق و ثروته. ماهک شمع گل رز خرید. کلی بهمون خوش گذشت و دیگه آخراش دیگه ماهک میگفت خسته شدم دیگه نمیتونم. چیزی که این روزا دنبالش میگردم یه عود تنه درخته. یه مغازهای بود قبلاً توی مهراد مال از این چیزا زیاد داشت و من تصمیم داشتم که این بار دیگه رفتم بخرم.ولی وقتی رفتم دیدم جا تره و بچه نیست خلاصه اون مغازه از اونجا رفته و مغازههای دیگهای مثل ملاصدرا که رفتم هیچ کدوم عود تنه درخت نداشتن حتی ماندگار هم. فکر کنم باید برم تهران. یک غرفه ای بود قبلا تو سانا که کارای همون مغازه رو اونجا هم میدیدم. نمیدونم هنوزم هستش یا نه. اینترنتی هم پیدا نکردم.
عادت جذابی که جدیداً برای خودم ایجاد کردم و خیلی دوستش دارم اینه که وقتی ماهک میشینه تکالیفشو انجام بده، من میشینم کنار ماهک و کتابمو میگیرم دستم و ماه مشق مینویسه. گاهی هم سوالها رو براش میخونم و راهنمایش میکنم. در حقیقت هر دو همزمان در حال یادگرفتنیم. قبلاً یه بازی داشتم توی گوشی که البته از گوشی خودم پاک کرده بودم که دیگه بازیش نکنم فقط روی آیپد ماهک بود که الان چند روزه که هر دوتاشون رو کلاً پاک کردم و جای خالیشو با کتاب پر کردم و به زودی یه چیزای دیگه بهش اضافه میشه.
یکشنبه 6 آبان
فکر میکردم خطر اومدن مهمان، از سرم گذشت تا اینکه بعد از ظهر شنبه ساعت سه و نیم دختر خاله پیام داد آمادگیشو داری ما شب بیایم اونجا؟ من که تقریبا داشتم سکته میکردم بدون اینکه به همسر بگم با خودم فکر کردم که کسی که الان در الویت هستش غزل هست. چطور باید ازش مراقبت کنم؟ چون نه میخواد روتین الانش به هم بریزه، نه میخواد که یک روز مهمان بیاد و بعد به اندازه دو هفته بشوره و بسابه. این شد که از اونجایی که بیرون بودم؛ پیام دادم که من الان بیرونم و درگیر کلاسهای ماهکم ولی خیلی دوست داشتم ببینمتون. دختر خاله دیگه جواب نداد. دو سه روز با خودم درگیر بودم که لابد همه دارن راجع به من حرف میزنن. همه دارن میگن که آی این خالهشو پذیرا نبوده، فلان نبوده و خلاصه خیلی خیلی عذاب وجدان کشیدم. ثنا از لحاظ عاطفی این دو روز خیلی حمایتم کرد. بهم گفت: "نه گفتن، اولین بارش سخته. بعد از این راحت تر می تونی نه بگی. در حقیتق پدر مادرت باید تو این سالها اطرافیان رو متوجه میکردن که چه اذیتی میکشی اما حالا که اونها نتونستن خودت رُک و واضح خودت رو تشریح کن و بگو که شرایط پذیرایی نداری" با پری و آزی حرف زدم و اونها مثل ثنا میگفتن: "کار خوبی کردی اصلا عذاب وجدان نداشته باش" چون واقعا خونوادهم هیچ وقت در این مورد نتونستن از من مراقبت کنن، چون خودشون خیلی رودرواسی دارن با دیگران.
چند سالیه که دارم سعی میکنم برام مهم نباشه که بقیه راجع به من چی فکر میکنن و توی تربیت ماهک هم جاهایی که مثلا همسر برمیگرده به ماهک میگه که الان با این لباس بیای بیرون یا با این مدل مو بیای بیرون، بقیه میگن وای چقدر زشته، سعی میکنم که باور جون نگرفته رو همون موقع از ریشه بی جونش بکنم و متوجهش کنم که نظر بقیه مهم نیست. این تویی که مهمی و خیلی وقتا شده که شاید موهاش قشنگم نبوده اونطوری که بسته یا لباسش هماهنگ نبوده اونجوری که پوشیده ولی من بهش اجازه دادم خودش انتخاب کنه و اون کارو انجام بده.
درواقع وقتی دیدم هیچکس از اطرافیان قدرت نه گفتن نداره و حتی زنگ میزنن و از من انتظار دارن که خالمه رو دعوت کنم خونمون و باعث شدن تفریح چهارشنبه شب 2 آبان که ا خیلی قبل برنامه ریزی کردیم برای من کوفت بشه از اضطراب اینکه کسی بخواد بیاد خونمون. اصلا هیچ درک نکردم که چرا خواهرک زنگ زد و پیشنهاد داد که خاله رو مهمان کنم و اون همه اضطراب تو جون من ریخت؟ واقعا درک نمیکنم چون اینجا خونه و زندگیِ منه و خودم صلاح خودمو بهتر میدونم.
دوشنبه 7 آبان
به همسر گفتم که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی نه میخوام سرزنشم کنی. نه میخوام راهنماییم کنی. نه میخوام بگی که کار خوبی بد یا خوبی کردی چون فقط به خاطر مراقبت از خودم این کارو کردم. خیلی مقاومت کرد که منو سرزنش نکنه و حرفی نزنه ولی ته ته حرفاش به من گفت: "من اگه جای تو باشم به خالم زنگ میزنم و ازش عذرخواهی میکنم که نتونستم ازش پذیرایی کنم" تو اون چند روز به مامان و خواهرک زنگ نزدم. حوصله سرزنش یا سرسنگین بودن نداشتم. همش فکر میکردم که توی فامیل همه دارن راجع به من حرف میزنن که وای این خالهشو دعوت نکرده تا اینکه شب زنگ زدم به خاله. قیولی عرفان رو تبریک گفتم و بابت نه گفتنم عذرخواهی کردم. گفتم خاله اون دفعه از شمال با مامان اینا اومدی اینجا و دیدی من چقدر اضطراب داشتم. گفت دیدم. گفتم منترسیدم بیاین اینجا و من از سر اضطرابم رفتاری کنم که به شما اذیت بشید.به نظر که حرفم رو پذیرفت. وقتی هم که با دختر خالم صحبت کردم گفت من ناراحت شده بودم از اینکه "لابد غزل فکر کرده که ما تمیزی رو نمیدونیم و بلد نیستیم خونه اونا چه جوری رفتار کنیم در حالی که من به مامانم گفته اگر رفتیم خونشون ما اول باید بریم داخل حمامشون بعد بیایم خونشون" گفتم نه مشکل من بیشتر اینه که وقتی مضطرب میشم، کنترل رفتار برام خیلی سخت میشه و ترسیدم از اینکه رفتاری بکنم که شما معذب بشید. نمیخواستم که بیاین و خاطره بدی براتون درست بشه. دختر خاله خیلی منطقی گفت: "خوب اگر اینطوری فکر میکردی بهترین کارو کردی هیچ اشکالی نداره ما ناراحت نیستیم" و بعد متوجه شدم که اصلاً اونا هیچکس حرف نزده بودن و من از قضاوت خودم هم خندم گرفته بود هم شرمنده بودم چون فکر میکردم که مثل خونواده بابام حالا میرن برای همه تعریف میکنن ولی اونا به هیچکس نگفته بودند و هیچکس نشنیده بود که بخواد قضاوتی در مورد من بکنه فقط دلخور شده بودند و خیلی خوشحالم که تونستم نه بگم
پنجشنبه 17 آبان
برای هزارمین بار بهم ثابت شد که من اصلا جنبه سریال دیدن و رمان خوندن ندارم. چون تا تمام نشه من به جز ضروریات روزمره هیچ کار دیگه ای نمی کنم و حتی شبها نمی خوابم که کتاب یا اون سریال تمام بشه. تنها تفاوت این بار این بود که برخلاف دفعات قبل، هیچ احساس عذاب وجدان و گناه نداشتم که چرا تمام زمانم داره صرف دیدن سریال میشه. به خودم گفتم به جای همه اون تفریح هایی که نکردی بزار این روزها خودتو خفه کنی و بخندی، هیجان زده بشی و غرق قصه عشق بشی. نه اینکه سریال تاپی باشه فقط من دنیای فانتزی رو خیلی دوست دارم و این سریال هم با همه نقص هاش که من اصلا متوجهشون نیستم چون هیچوقت منتقد فیلم نبودم و خیلی کم فیلم و سریال می بینم، فقط دوست دارم چیزی که حال خوبی بهم میده رو ببینم و غرقِ حال و هواش بشم و لذت ببرم. من عاشق قصه های خیالی ام و همینه که هری پاتر رو هر بار میخونم دوباره و دوباره منو به وجد میاره.
درست وقتی خواستم این پست رو تکمیل کنم و خواستم اسم شخصیت خنده دارِ سریال رو به خاطر بیارم با دیدن یک صحنه از سریال نتونستم خودمو کنترل کنم و کلا نزدیک 9 روز جدا از دنیای حقیقی زندگی میکردم. نه به کسی زنگ میزدم. نه تو دنیای مجازی حضور داشتم، نه برای خودم مینوشتم. هیچ چیز اندازه دیدن سریال برام مهم نبود. فقط کارهای واجب رو انجام میدادم (بردن آوردن ماه. آشپزی، پاکسازی ... و خونه رسما ترکیده بود :)). بعد از 6 سال که دوباره سریال رو میدیدم، اندازه دفعه اول هیجانش رو داشتم و قسمت هیجان انگیزترش این بود که خیلی بیشتر از قبل مکالماتشون و کلماتشون رو متوجه می شدم و با اینکه تمام شده چون از بچگی عاشق ترکی استامبولی بودم، هنوزم روزها شده نیم ساعتی ازش میبینم که چیزهای بیشتری یاد بگیرم.
دو سه روز گذشته کلی کنار همسر کار کردیم و خونه از اون وضع فجیع خارج شد. هنوز هم خیلی کار مونده ولی کار کردن وقتی همکار داری خیلی می چسبه. میدونم به خاطر داروهاست چون یه وقتایی مثل صبح بی دلیل چنان اضطرابی میگیرم که قلبم میاد توی حلقم و با خوردن دارو بعد از یک ساعت آروم میشم، ولی خیلی حالم خوبه.
غزلواره:
1+ سعی میکنم همتونو بخونم ولی معمولاً مجال کامنت گذاشتنم کمه و یه وقتایی هم برای کسایی طومار مینویسم و وقتی میخوام ثبت کنم، پیام میده نام شما ثبت نشده و تا صفحه رو ببرم بالا، صفحه کلا رفرش میشه و کل نوشته هام به فنا میره. برای بعضیاتون هم کامنت میذارم ولی از اون جایی که وبلاگ ها به روغن سوزی افتادن :))) کلاً قورتش میده.
2+ (مهم.مهم) در مورد اون پیجی که ماه قبل معرفی کردم، فقط برای پاکسازیش معرفی کردم چون دوستام بهم گفته بودن خوبه. با دوره پاکسازیش حالم خوبه ولی در حیطه های دیگه ای که تو پیجش میزاره من خیلی از چیزهاش رو اصلا قبول ندارم. وگرنه مگه داریم ذکر و روش و چیزی که خواسته ات رو 100% برآورده کنه که اینطوری پست میزاره؟ به قول استاد مقدم "هیچ چیز قویتر از ذهن انسان نیست توی این دنیا" ما همه چیزو با ذهنمون جذب میکنیم. در حقیقت میخوام بگم که در مورد بقیه نظرات و صحبتاش توصیهای نمیکنم چون یه سری حرفاش از نظر من دیگه میره به سمت خرافات. حتی توی همون دوره پاکسازی هم فقط مطالبی که به نظرم معقول هست رو دنبال میکنم و بقیه رو رها میکنم.
3+ جینز کلییر توی کتاب "شروع ناقص" میگه که وقتی کتابی رو متناسب با وضعیت کنونی تون مطالعه می کنید؛ خیلی نتیجه عالیتری داره تا وقتی که شما اون کتابو گرفتین که فقط بخونید و این کتاب همون چیزی هست که دقیقا این روزها لازمش دارم
- پنجشنبه ۱۷ آبان ۰۳