11 دی:
دو تا زیر دو تا رو، دو تا زیر، دو تا رو دونه های بافت ماه رو می بافم و هر چند رجی که بلند میشه میگیرم بالا و چشم میدوزم به لباسی که با دستها و احساس عشق بینهایتم به ماه در کنار احساسهای شیرین یا تلخی که در طول روزها تجربه میکنم، پر شده از رازهای مگو و یاد آزی مهربونم می افتم که زمان شلوغیای 98 که از اون اتفاقها به شدت دپرس بودم و به خاطر حرفی که مامان گفته بود یک ماه بهش زنگ نمیزدم، می افتم که یک روز از ظهر با ماهکِ دو ساله رفتیم سالن و با اینکه دوستش برای موهاش اومده بود و به شدت بگو بخند بود اما حالِ من بدتر از اونی بود که این خنده ها و حضور در جمع خوبش کنه. وقتی خواستم اسنپ بگیرم و برگردم، آزی گفت بمون کارم تموم بشه. میخوام ببرمت کاموا بخری. بشین بباف تا کمی حواست از افکارِ منفی پرت بشه. شبا تا دیروقت با هم چت میکردیم و اون روز برای اولین بار رفتم پاساژ ویان و من یک کاموا کرم نسکافه ای روشن برداشتم که برای ماه یک جلیقه برای زیر لباسهاش ببافم. مدتها طول کشید تا همون جلیقه فسقلی رو ببافم چون هم یواش میبافتم هم ماه خیلی بهم می چسبید هم اندازه الان علاقه نداشتم که دونه های احساسم لابلای نخ های کاموا قد بکشند. اما امسال یک ماهه یک تاپ برای ماهک بافتم و الان یکی از قشنگ ترین کامواهای دنیا رو دارم براش میبافم که توی بافت حتی از کاموا بودن هم قشنگ تر شده. کاموایی با رنگها پاستلی که همه رنگهای ملایم که مورد علاقه ماه هست رو داخلش داره.
همون زرد روشنی که بهش میگه ساحلی، یاسی، آبی خیلی روشن، صورتی روشن و لباسش هر چند رجش یک رنگ متفاوت شده. امیدوارم بتونم درست درش بیارم.
آزی خیلی هنرمنده و غیر از اینکه سالن داره، مهارت بسیاری توی بافتن داره. اینقدر که چند سال قبل برای خودش یک مانتو قشنگ بافته بود تا مچ پاش و کلی کارای هنری دیگه. سریر منو با آزی آشنا کرد و با وجود اینکه یک سال بعد سریر رفت تهران و یهو ناپدید شد، رابطه ما ادامه پیدا کرد. اما بر خلاف سریرکه ریلکس بود، من خیلی نگران بودم که مزاحم آزی نشم. خصوصا که به شدت درگیر اینه که آدما از دستش ناراحت نشن و حتی من تلفن میزنم، دستش تو کار باشه و بگه بعد تماس بگیرم، بعدش میپرسه ناراحت که نمیشی! ببخشیدا!! و من چقدر دلم میخواد آزی ریلکس بگه بعد زنگ میزنم و من نگرانِ اذیت شدنش نباشم مثل اون روزی که سرزده کروسان گرفتم و رفتم پیشش ولی چون درگیر مشتری بود میفهمیدم که نگرانه که من دلخور نشم و من دیگه سرزده نرفتم سالن.
بعد از نوشتن پست قبل حامی باها حرف زدو گفت: "غزل دوستات اینجا با خانواده ها و دوستای قدیمشون مشغولن و اون احساس نیازی که تو داری رو اونا ندارن پس چون تو بهشون نیاز داری هیچ اشکالی نداره که بیشتر زنگ بزنی یا تو دعوتشون کنی برای کافه یا صبحانه یا هر چی که خوشت میاد تا رابطه یک شکلی به خودش بگیره.
و دیروز بود که خواهرک بهم میگفت: "با چیزایی که میگی، تو داری تمبر جمع می کنی از آدمای دور و برت و همینه که افکارت رو بهم میریزه و رفتارهایی می کنی که نتونی از رابطه هات مراقبت کنی یا که زود دلخور بشی. شده یک مدت فقط نون به من زنگ زده و حتی من حوصله یا وقتشو نداشتم زنگ بزنم. در عوض حالم که اوکی شده یه مدت من مرتب زنگ میزنم. پس چه اشکالی داره که تو هم پا پس نکشی؟!"
چقدر خوبه که حالم با داروها بهتره و با اینکه هنوزم بعضی چیزا رو مخم هست ولی خیلی راحت میتونم به مامان اینا بگم پاشید بیاید بدون استرس های وحشتناکی که از چند روز قبل از اومدنشون داشتم تا روزایی که بودن و من لحظه شماری میکردم برن تا من همه جا رو بسابم. خواهرک سه شنبه اومد اینجا به خاطر اختتامیه بزرگترین ایونتِ تخصصی شون که مدتها تلاش کرده بود برای ساخت آثارش و ارایه اونها در این ایونت. چقدر دوست داشتم دیروز میتونستم برم باهاش ولی حامی نبود و ماشین نبود. از طرفی میدونستم ماهک نمی تونه همراهیمون کنه چون تا نیاوران رفتن یک طرف، چند ساعت برنامه اختتامیه و یک فضای رسمی درک نشدنی برای ماه یک طرفِ دیگه. تو این سه هفته هم حامی اینقدر درگیر بود که کلا نشد سه تایی یک روز بریم. خواهرک اذیت میشه به خاطر رفت و آمدهاش به تهران چون برای تالیف یکی از کتابهای رشته اشون دعوت شده و به خاطرش باید بیاد و بره و من مُردم برای این همه موفقیتش و شناخته شدنش. یاد زمانی می افتم که یک مدت هفته ای دوبار باید میومدم تهران و برمیگشتم چون نمیخواستم کارمو رها کنم. یاد روزایی که پول نداشت و تازه شروع کرده بود و چند روز بار زنگ میزد و مثل ابر بهار اشک میریخت که کارهاش خراب شده و از بی پولی و مشکل در تهیه مواد و وسایل کارش فشار زیادی رو تحمل میکرد. از صمیم قلبم براش بهترینها رو میخوام. خوشحالم که اومده چون واقعا فحشِ خونم، چرت و پرت گفتن و خندیدن و مسخره بازیِ خونم به شدت پایین اومده بود و اینقدر چرت گفتیم و فحش دادم به خودش و اونایی که فامیل رو به گند کشیدن که راه نفسم باز شد:))
البته حالا فحش هام اونقدرام بد نیستا. ولی یک خوبی که خواهرک قبلا نداشت این بود که زیادی پاستوریزه بود اصلا پایه شوخی های +18 نبود اما حالا استعدادش شکوفا شده :))))
23 بهمن
بعد از مدتها بی تفاوتی و بی حوصلگی، امروز حس میکردم چقدر پر قدرت میتونم گام بردارم اما قسمتی بد ماجرا فعال شدنِ دوبازه بخش سرزنش گر درونم است. حس و حالم خیلی خوب بود اما وقتی دقیقا زمانی که میخوای یک کارهای مهمی انجام بدی و برق میره، گوه زده میشه تو حال و هوات. حالا اگر به ندرت بود اوکی اما این وضع نابسامان آدمو گاهی دیوونه میکنه. بعد سعی میکنی انرژیهاتو جمع کنی و یک کارهایی رو شروع کنی، که میبینی باید برای بچه باید مشق ریاضی رو توی دفترش بنویسی تا انجام بده و بعد از توی یک کتاب کلمه و جمله پیدا کنی برای املای روزنامه ای و تا به خودت بیای شب شده و خسته و خوابالود باید جمع کنی بری بخوابی. حالا تا یک ماه قبل شبها بیدار میموندم یک سری کارهامو انجام میدادم اما الان به این مرحله و ساعت که میرسم دیگه جون ندارم. امروز حتی فرصت نشد موسیقی کار کنم. درسته خوابم میاد ولی دلم میخواد بشینم تمرین کنم اما صدای ساز میپیچه و نمیشه.
دلم برای خلوتهام تنگ شده اما ندارمشون خصوصا که مدرسه های لعنتی رو مرتب تعطیل میکنند. همسر هم فعلا درگیر کارهای دورکاری هستش و من نمیتونم عود روشن کنم و خودم با خودم باشم. وقتی ماه و همسر میرن، زندگیم یه تنوعی درش ایجاد میشه ولی وقتی تو خونه باشن صبح تا شبت به یک شکل میگذره
بافتنی جذابم رو تا کشبافت شکافتم چون زود ژوته انداخته بودم و با مدل اصلیم چکش نکرده بودم اما خیلی دلم سوخت. کلی براش زحمت کشیده بودم.
یک جور خوشحال کننده ای ترکی استامبولیم چیشرفت کرده و یک روزی که یک جمله رو استامبولی گفتم، حامی به زبون خودشون اصلاحش کرد و من در جوابش گفتم: "تو اگر میخواستی زبون خودتونو به من یاد بدی تو 12 سال یاد داده بودی. من الان استامبولی دارم یادمیگیرم و به همون زبون حرف میزنم. به من ایراد نگیر:))" چقدر لذتبخش هستش یادگرفتن زبانی که از بچگی عاشقش بودی و بخشی از خواننده های محبوبت، مخصوصا امراه و تارکان ترک بودن. اون زمانا که رسول زیاد میرفت تبریز یک پوستر قشنگ از تارکان برام آورده بود که سالها به دیوار اتاقم بود. عاشق چشمای روشنش بودم و تیپ موزیکاش. و چقدر من با این آهنگها کنار دوستام خصوصا آصی خاطره دارم.
جمعه 19 بهمن ماهک آزمون موسیقی داشت و من مُردم برای اجراهای گروهیِ استادی که سیمین گفت : "بچه های کوچک رو قبول نمیکنه اما من باهاش صحبت کردم که ماه بره پیشش" اما ماه گفت استادم باید خانم باشه" و هانا که عاشق شخصیتش هستم، شد معلمش. قطعه ای که ماه باید میزد رو عالی میزد اما موقع اجرا مکث داشت و من کلی دلم سوخت که چرا؟ وقتی اومد گفت مامان تنبکم سُر میخورد و مجبور بودم کنترلش کنم برای همین نشد بی وقفه بزنم. هانا که مریض شده بود و روز آزمون نتونست بیاد وقتی فیلم رو دید گفت: بابا زیر پایی برعکس هستش. داورها ندیدن اصلاحش کنند؟" گفتم اونا که ندیدن ولی من و آیسان هم اولین آزمونی بود که اومدیم و منم فکر نکردم که زیر پایی جاش درست نیست. به قدری همه براش ذوق کرده بودن که نگم. ماهک کوچکترین نوازنده بود و وقتی فهمیدند دو سال و نیمه کار میکنند، خندیدن و گفتند خودت چند سالته که این همه مدت کلاس رفتی. و من که همش فکر میکردم آوین بهتر از ماه میزنه چون خیلی تمرین میکنه اما دیدم به شدت تفاوت سطحشون نسبت به همون یک سال تلاش بیشتر ماهک ، کاملا حس میشه. خصوصا که دوتا تکنیکی که ماهک اجرا کرد اصلا تو اجرای آوین نبود
بالاخره طلسم شکست و رفتیم دکتر. قد و وزنش رو که چک کرد و جواب آزمایش رو دید، گفت ما بیشتر از یک سال فرصت دادیم اما از اونجایی که تغییر زیادی حاصل نشده و آزمایش کمبود هورمون رشد رو نشون میده، باید هورمون رو شروع کنیم. 3 ماه میزنیم بعدش یک آزمایش میگیریم اگر جواب داده بود ادامه میدیم وو من نگرانم که هورمونها تاثیر ناخوشایندی نداشته باشه. امروز عکس مچ دستش رو هم گرفته و باید با مدارک دیگه به بیمه ارازه بشه تا مجوز دریافت دارو رو بدن
این هفته اینقدر سردم بود و هست که دیگه آرزو میکنم تموم بشه چون کلا تنم درد میکنه. البته به خاطر داروها بدن درد دارم ولی الان خبلب شدیده. با اینکه زیاد لباس پوشیدم.
افکارم در هم بر همه. و کلی کار دارم که باید انجام بدم.
شوهر پریس بعد از ده سال رفاقت با همسر کار رو به جایی رسوند که حامی میگه سلام هم بکنه دیگه جواب نمیدم که بعد از اون همه لطفی که کردم، اینقدر تهمت میزنه. هنوز بعد بحث اخیر با پریس حرف نزدم اما فکر کنم کم کم باید عطای این دوستی رو به لقاش ببخشم. پریس اینطوری نیست اما آدم اینقدر بی چشم و رو و حسسسسسود که گنداب مغزش رو در قالب کلامت بریزه تو سر اطرافیانش؟؟؟؟؟
از زمان سفر شهریور به شدت دلخور بودم از ثنا اما بالاخره چیزی که ناراحتم کرده بود رو بهش گفتم که منظورت چی بود؟ و با توضیحاتش قانع شدم که من زیادی با حساسیت برخورد کردم
+ چشمام داره بسته میشه. نمیدونم چی نوشتم اما امیدوارم قابل خوندن باشه
+ چرا همه این سالها تاییدم نکرد و باعث شد من خودمو بی عرضه حس کنم. یک جوری گه وقتم باشه دیگه حوصله رسیدگی رو ندارم. کاش یک ذره همدیگه رو بهتر بفهمیم
- يكشنبه ۲۵ فروردين ۰۴