به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

108

 

نیمه شب پنجشنبه ۲۰ دی

 

فکر میکردم خوبم.

فکر میکردم با کنترل وسواس لذت می برم از همه چیز. با شروع مدرسه یک ماهی جدی نشستم پای  آپدیت کردنِ  خودم اما از یک جایی به بعد خودمو غرق کردم در چیزایی که من رو از دنیای واقعی جدا میکنه. اونقدر که تازگی ها فهمیدم من دارم "ترس هامو"، احساس "خواسته نشدنم" و "تنهایی هامو" پشت این جدایی از دنیای واقعی، پنهون میکنم. تازه دارم میبینم که قرص ها رنجِ بی پایانِ فوبیای کثیفی رو در من به شدت کنترل کرده البته تو مواردی که حساسیت شدید داشتم هنوز هم حساسم اما نه به شدت قبل ولی دارویی برای درمانِ درد تنهاییِ من تو این شهرِ لعنتی وجود نداره. هر از گاهی فکر میکنم خوب شدم، باهاش کنار اومدم. پذیرفتمش اما بعد از چند ماه این زخم مزمن، سر باز می کنه و مثل خوره از درون میفته به جونم؛ اونقدری که دلم میخواد نباشم از شدتِ حسِ خواسته نشدن.

میگن ما با باورهامون زندگیمون رو می سازیم. اما یک جایی هایی از زندگی هست که توقف می کنی. خودتو تِرِیس می کنی و میبینی "گیریم باورهاتو اصلاح کنی"، شرایط خارج از کنترلت رو میخوای چه خاکی بر سرش بکنی؟

امشب که رفتم هدیه تولد ثنا رو بدم. با یک ثنای خوش پوش و یک آرایش قشنگ روبرو شدم که گفت داره میره مهمونی، بی تفاوت! حتی خوشحال سریع خداحافظی کردم چون حوصله طولانی شدن صحبت رو نداشتم. اما وقتی نیم ساعتِ بعد ماهک گفت: "مامان! چرا ما هیچوقت مهمونی نمیریم!" همه دردِ بی کسی که این ده سالها کشیدم به قدری تازه شد که انگار همین یک ماه قبل از اصفهان کَندم و اومدم اینجا. دلم سوخت، خیلی سوخت برای فرشته کوچولوی زندگیم که خیلی چیزها رو  به خاطر تنها بودنمون، نتونست تجربه کنه. یکی از آرزوهاش اینه که بره عروسی و یک بار  مراسم عروسی رو از نزدیک ببینه در حالیکه من تو سن اون صد تا عروسی رفته بودم. اما نه که عروسی نبوده تو این سالها، بلکه زمانهایی بوده که ما نمی‌تونستیم بریم ترکستان یا اصفهان.

 کسایی که کرج باهاشون دوست شدم،ارتباطمون  فقط در حدِ یک زمانی هست که به دلایلی در یک محیط مشترک هستیم و وقتی از اون فضا خارج میشی، دیگه خودتی و خودت.

میدونم تو مهمونیهای دور همی هم خبر خاصی نیست اما همین چند ساعت دیدار شاید هفته ای یا  دو هفته ای یک بار، کلی حال و هواتو عوض میکنه. اما وقتی توی ارتباطاتی قرار می‌گیری که توی هیچکدوم اولویت خاصی نداری، تا یک جایی سرپوش میزاری روش اما یک جایی آتشفشان فوران می کنه و تو و دورو برت رو با گدازه هاش به آتیش می کشه. با اینکه حامی امن‌ترینه برای من و  تو دو سه ماه گذشته هم دو بار مامان اینا اومدن اینجا اما انگار بی کس ترین آدمِِ دنیام.

 

از قشنگی های این روزا هیجانِ ماهک برای هدیه خریدن برای روز مادر، روز پدر، تولد حامی و گیفت جشنِ اسمش هست. برای اولین بار، با کارت خودش و دستهای کوچولوش برای روز مادر، واسم هدیه خرید (گل سر) و از اونجایی که 7 سالکی میشد براش حساب با کارت بانکی میتونستیم براش باز کنیم و هنوز حساب کتاب بلد نیست، دایم میپرسید مامان پولم به اینها میرسه؟! الهی بگردم که اینقدر مهربونی. عاشق سوپرایز شدن و سوپرایز کردنه جوجکِ من.

اما یکی از بزرگترین دردهای ماه گذشته هم خودِ کوچکش بود که از بعدِ تعطیلی بابت آلودگی با ماهکی روبرو شدم که تو این سه سال یک بار هم چنین رفتاری ازش ندیده بودم. به قدری گریه میکرد واسه مدرسه رفتن یا شبِ قبل از کلاس تنبک از اضطراب تمرین نکردن یکی از قطعه های تنبک، یک ساعت گریه کرد و نابودم کرد تا از این بحران گذشتیم. البته که همچنان نگرانشم

 

دو سه ماهه قفلی زدم رو آهنگ "چشم زخم" مجید رضوی. خوشحال باشم یا مثل الان خون جاری باشه از درونم،  فرقی نمیکنه به حد مرگ لذت میبرم از ریتمش و متنش. از همون شبی که من کنار حامی از حال بد به هق هق افتادم.

 

جمعه 21 دی:

نه این که کسی نیست! خودم هم هیچ رقبتی برای بیرون رفتن ندارم. 

 

شنبه 22 دی:

اضطراب اضطراب اضطراب بدون اینکه بدونم چرا، که نیمه روز به یاد حرفهای شبِ قبلِ خواهرک در مورد مشکلات خاله کوچیکه می افتم و جمله ای که اون مردک بهش گفته و من یک آن به خودم نگاه میکنم که من اگر آن جمله را شنیده بودم تا چه اندازه سرپا می ماندم؟ جمله ای که من را با خاک یکسان و نابود کند. اما شب یک حس قشنگِ عاشقانه داشتم و باز هم شب بیداری تا ساعت 4 صبح به شستن جمع و جور کردن، بافتن، تماشا کردن و کمی موسیقی

 

یکشنبه 23 دی:

همچنان اضطراب. البته این بار به دلیل قطعه‌ی تمرین نکرده موسیقی. همین که کلاس آنلاین ماه تمام میشه، میشینم پشت ساز و حالا که تقریبا راحت تر شَستم رو میچرخونم برای ضربه زدن، یک حس قدرت جذابی زیر پوستم وول می زنه. تا ساعت 1:30 خودمو خفه میکنم اما قطعا نمیتونه تاثیر روزای متمادی رو روی کیفیت نواختن داشته باشه. هفته گذشته خودم را با بافتن خفه کردم و برای همین تمرین موسیقی ماند برای دقیقه نود.

کلاسم را و آقای "شین" را خیلی دوست دارم. واقعیت میتواند به نوعی بچه من باشه. از همون نسل Z  هستش. تا این حد سنش کمه :) و برام گفت که وقتی این ساز رو شروع کرده روزی 12 ساعت ساز میزده و استاد بهش میگفته تو دیوانه ای :))).  ماهک به هیچ قیمتی حاضر نیست کلاس من را از دست بدهد چون ساز مورد علاقه اش هست و به شدت انتظاری روزی را میکشد که قدش بلندتر شود و دستش به نتهای جلویی ساز برسد تا شروع کند

بعد از کلاس حالم خوب است. با آرامش و یک عالم انرژی برمیگردم خونه. بعد از ناهار کمی بافتن و غش میکنم. هنوز هم خوابم میاد. نمیدونم دلیل جابجا شدن شب و روزم چیه؟ دردم! ترس! غم! یا فقط یک مرض بی دلیل که به جانم افتاده

واقعا چرا تا به این اندازه تنهاییم؟

 

شنبه ۲۹ دی ۸ شب

یه چیزی همیشه جاش خالیه. کم آوردم. نه می‌خونم. نه می‌نویسم. می‌بافم و تماشا می‌کنم. می‌بافم و تماشا می‌کنم. گاهی هم موسیقی اما هیچ کدومِ اینا جای چیزی که به شدت نیاز دارم رو نمیگیره. تو زندگیم چیزای قشنگ زیاد است اما اگه هزار بارم خانوادم بیان و برن، من یه خونه‌ی امن، غیر از خونه خودم، توی کرج نیاز دارم. جایی که هر وقت دلم بگیره، حوصلم سر بره، نخوام تلفنی با کسی حرف بزنم، پاشم برم در بزنم، یه چایی بخوریم، بخندیم، مسخره بازی در بیاریم، چرت و پرت بگیم یا که یه وقتایی بدون اینکه هزار بار فکر کنم یعنی میاد باهام؟ نکنه دوست نداشته باشه با من بیاد بیرون؟ نکنه اگه قبول کنه زوریه؟ اونقدر باهام راحت باشه که بدون نگرانی بگه می‌تونه بیاد یا نمیتونه یا شاید یه موقع دیگه‌ای با هم هماهنگ کنیم. در رابطه‌های رودرواسی‌دار و با ملاحظه نمی‌فهمی که طرف بالاخره با تو دوسته یا نه. رابطه‌هایی که ارتباط هست حرف می‌زنی ارتباط داری ولی احساس می‌کنی هیچی نباشه یه دیوار شیشه‌ای بین تو و اونه خسته شدم. دلم یه دوست بی‌ریا رودرواسی میخواد. از  همونایی که مثل دوستای قدیمی هر موقع دلت بخواد بتونی بهش فحشی هم بدی یا به بقیه :)). چند روز پیش بود که به خواهرک زنگ زدم گفتم واقعا فحش خونم اومده پایین گفت متاسفم نمی‌تونی فحش بدی. تا دو هفته دست و بالت بسته است. اعصابم خیلی خرابه آزمایش دادم. باید برم دکتر داروهامو اصلاح کنه. حال من بهتر بشه. تو میتونی فحش بدی. همه اینا به کنار یه سری اتفاقایی افتاده که حوصله تعریف شو ندارم ولی مرتیکه دراز اختلالِ شخصیتیِ گشاد، تو آخرین دور همی انقدر توهین آمیز با بابا رفتار کرده که بابایی که هیچ وقت توی فامیل حتی وقتی کل خانوادشو مهمون  کرد و اون عوضیا به جای مهمونی اومده بودن که دعوا رو بندازن، بابا صداش در نیومد، اونقدر تو جمع داد زده بود سرش که همه شوکه شده بودن چون بابا معمولا ساکت و بی حاشیه است. مرتیکه هیچی ندار حرمت کوچکتری بزرگتری رو هیچوقت نگه نداشت. حتی برای باباجون و همش هم تقصیر باباجون مامان جونه که براش حد و مرز تعیین نکردن. با فهمیدن یه سری چیزا تو این یک ماه اخیر هممون متوجه شدیم خانواده دایی طفلی تو دعوای پارسال مقصر نبودن بلکه همه آتیشها زیر سر مردک مریض بوده که تازه اون وسط ادعا کرده من نمی‌ذارم رابطه ها خراب بشه 

 

جمعه 5 بهمن

هیچوقت یه هم پایه رقص تو خانواده مون نداشتم. برخلاف منِ شیطونِ  عاشق رقص خواهرک اهلش نبود. فقط با دوستام خصوصا منیر که سبک رقصمون خیلی بهم نزدیک بود. بعد از ازدواج هم که از شانسمون خوردیم به اینکه باید سر سنگین باشی و نهایت یک بار تو مجلس برقصی. نسرین که رقص دوست نداره و جاری هم که دوست داره و اینقدر با هم هماهنگ می رقصیدیم که زندایی همسر میگفت:"شما با هم تمرین کردید؟"  (من قدرت هماهنگی حرکتی خوبی داشتم وقتی هم رقص داشتم همیشه و جاری هم مثل منه) که هم رابطه رو خراب کرد. هم تو مراسما دیگه ما نبودیم که بخوام خوش بگذرونم

تو خانواده مامان هم همیشه یه عده ساز مخالف بودن و من الان یکی از حسرتهام حضور تو یک جشن خودمونی با یک عالم دوستای اهل رقص و خوشی هستش که هر چند وقت یک بار لذتشو ببریم. 

ساده ترین چیزا شده حسرت. هم احمقانه است هم باورنکردنی

 

+ ماهک یک جمله از تکلیفهاش میخونه. همسر میگه خیلی قشنگه نه؟ میگم از نظر من الان همه چیز زشته :|

 

 

بعد نوشت:

یکشنبه 7 بهمن 3:24

کاش میتونستم حس فوق العاده آخر کلاس موسیقی و ملودیهایی که استاد با سرعت میزنه تا فیلم بگیرم و حسی که بعد از کلاس دارم که برای یک مدت کوتاه هم شده من رو از این دنیا و دلتنگیهام خلاص میکنه رو باهاتون به اشتراک بزارم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan