کی میدونه چند لحظه بعد دنیاش چه شکلی به خود خواهد گرفت. فقط به اندازه یک ریشخندِ او و مثل بمب منفجر شدنِ من، باعث یک ماهِ تلخ و سخت شد. سفر ترکستان اونم بعد از یکسال به گند کشیده شد و تهش من به این روز افتادم.
حالا با خودم فکر میکنم او نتونست حرصشو نشون نده کاش من سکوت کرده بودم تا اون حرفِ بیش از اندازه سنگین و تلخ رو نشنوم و یه بحث مسخره به اینجا کشیده نشه. خوب که فکر میکنم می بینم چقدر الکی بحثمون شد و اگر مثل قبل ترها بودیم اینقدر کش دار نمیشد دلخوریمون.
اولین باری بود که اینطور دلخوریمون کشدار و آزاردهنده شد و این یک زنگ هشدار بود که اگر مراقب رابطه نباشیم همین بحثای کوچک به ظاهر ساده میتونه همه چیز رو بهم بریزه.
عمیق تر که فکر میکنم می بینم که مگه چند سال دیگه هستیم و نفس می کشیم؟ کاش یاد بگیریم بیشتر مراقب خودمون و رابطه امون باشیم. کاش دست از خودخواهیامون برداریم. کاش بپذیریم همو با همه تفاوتهامون. کاش دوباره عاشقی کنیم مثل اون روزایی که مسئولیت زندگی رو دوشمون نبود. کاش این بار خیلی بهتر شروع کنیم.
ممنونم از احوالپرسیاتون. دیروز خیلی سخت بود. امروز هم بین ۸ تا ۱۱ خیلی سخت بود. البته مثل دو سال قبل حمله ها پیوسته نبود. درست مثل دردهای زایمان میگرفت و وقتی دیگه حس میکردم نفسم داره کم میاد رهام میکرد. الان کمی بهترم و ریزه ریزه دارم کار میکنم چون فردا مهمان دارم. و امیدوارم اجبار مهمونی کمکم کنه که زودتر خودمو جمع کنم.
- چهارشنبه ۲۴ فروردين ۰۱