به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

103. فرصت

گاهی مثل امروز اول وقت دچار طیش قلب می شم و در لحظه حالم دگرگون میشه و ناگهان اضطراب آوار میشه روی تمام وجودم. این روزها که قرضها کمکم کردن میبینم من 5 سال گذشته اصلا زندگی نکردم. فقط تلاش کردم زیر آوار اون همه درد و رنج درونی له نشم. فقط دست و پا زدم. خیلی وقتا کم آوردم. یک گوشه تو تنهایی هام چمباتمه زدم. زانوهامو تو دلم گرفتم و به معنای واقعی زار زدم. امیدم رو ازدست دادم اما کمی که سبک تر شدم پاشدم.ناامیدی رو زدم کنار و دنبال روزنه نور گشتم.

وچقدر خوشبختم که دکتر جدید با داروهای تجویزی آرامش رو مهمون درونم کرد. واقعا تحمل همون میزان اضطراب کوتاه ناشی  از طپش قلب و آروم گرفتنش با پوکساید رو هم نداشتم. دکتر راست میگفت. اگر قراره ده سال با حال بد زندگی کنی، پنج سال با حال خوب رندگی کن و من از آقای مقدم یاد گرفتم قوی تر از نیروی ذهن ما توی دنیا وجود نداره. پس باید حالا که این آرامش و فرصت رو دارم که باورهای قشنگ توی ذهنم بکارم باید این کار رو انجام بدم. با دل و جون آبیاری کنم و مرافبت کنم که تا زمان قطع داروها درختانی تنومند شده باشند که چه دارو باشد چه نباشد آنها تا آخرین لحظه در وجودم قلیان کنند.

101. رقصِ شگفت انگیز دود

عشقِ من، میشه هر روز و تلخی شو بگیریم با یک نیشِ خندت. 

من خودم به خدا میشم بندت. 

غر نزن به تو بعدِ این همه زحمت

...

دلم میخواد آرزو، سهمت درآد

...

دلم میخواد بخندی دوباره تا تنگ شه چشات


 

مستم از بوی خوشِ عود و رقصِ شگفت انگیزِ دود، که مصداق یک رقص آیینی چون "سَماع" از سرِ وجد، روی به آسمان می کند، چه بسا در حالِ  پاسخ دادن به دعوت معبود است، شبیه همان خواسته ها و آرزوهایمان که هر کدام با نقش و حرکاتی موزون و خاص، خودش را در کاینات می پراکند. نفسم پر از بوی خوش است و وجودم محو این رقص جذاب که وقتی با دقت و طولانی به آن چشم میدوزی، متوجه می شوی دود با ترتیب و نظم خاصی، رقصان به سوی آسمان می رود. شبیه مدیتیشنی که نوری شاین، تو را دربر می‌گیرد و بعد از پاکسازی کدورتهای قلب، به صورت حبابی شاین و براق، خواسته ات را در آن مجسم می‌کنی و بعد به سمت کاینات پروازش میدهی تا اجابت شود.

این روزها زندگیِ من شبیه همین رقصِ دود، آرام، خوش بو، موزون و دلخواه است. درونِ من چنان زیر و رو شده که تا چندی پیش این دگرگونی، تنها آرزویی بود بسیار کهن و دور از دسترس. نه اینکه همه چیز عالی و ایده آل باشد. بلکه منبه سادگی از نقص ها و کمبودها عبور می کنم و به ندرت برایشان زمان و انرژی صرف می کنم. احساسِ گناه، عذاب وجدان، بی کفایتی، شرم، کافی نبودن، بی عرضه بودن، بی ارزش بودن، تنبل بودن، بی انگیزه بودن، اراده نداشتن،  مدیریت نکردن، دوست داشتنی نبودن و هر آنچه احساس و فکر مزخرف بود را در آتشِ خشمِ افروخته در درونم سوزاندم و خاکسترش را هم به باد هوا سپردم. 

صلحِ بدنم با داروها و ترکیبش با همه آنچه تمام این سالها برای رسیدن به صلح و رشد فردی، از طریقِ دوره و کتاب و مطالعه در پی اش بودم و آموخته بودم، معجونی شگرف در من ساخته اند که مدتی است با حیرت و تعجب، خودم را زیر نظر دارم و در حال مراقبت هستم. به امید اینکه خاکِ حاصلخیزِ ذهن، نهالش را به درختی تنومند بدل کند و بشود درختِ لوبیای سحر آمیزی که با بالا رفتن از آن، دیوِ تمام فکرها و احساسات بد را ندر بند کشیده و نابودش کنم و گنجی که سالها قبل از من دزدیده بود را تا ابد در امن ترین جای جهانم جای دهم.

 

 

 

102. زندگی

صدای قطره های باران

شیرین زبانی های دخترکی چون ماه

آماده شدن برای مدرسه

هیجانش برای خیس شدن زیر باران

و شور زندگی که در وجودش شعله می کشد و تو را نیز پر از شور و اشتیاق می کند

 

رانندگی  زیر باران

تصویر آن تن کوچک و ظریف که با دستهای پر از مهرش برایت انرژی میفرستد

موزیک مورد علاقه ات

و باز هم رانندگی زیر باران

 

آینه آسانسور که خودِ خوابالود، بی آرایش و دوست داشتنی  را به رخت می کشد

سکوتِ خانه

خلوتِ تو و خودم

قهوه پر ملات

صندلی کوچِکِِ زردِ و دوست داشتنیِ تراس

سابلیمینالی قوی که گاهی قدرتش آنقدر بالاست که خودت را در یک معبد هندی، درست روبروی استاد در حال مدیتیشن دسته جمعی می بینی

شور زندگی که این روزها در وجودت قلیان می کند

گرم شدن تن‌ات از نوشیدن قهوه در خنکای یک روزِ پاییزیِ بارانی که نوید از پاییزی پر بار می دهد

چرخش دود

و بوی عود

اینست تمامِ زندگی

 

 

غزل‌وار:

+ دلم نیامد حس حال خوشِ این لحظه بیات شود.

از اونجایی که دیشب بعد از مدتها  از روزمرهایم   پست منتشر کردم، نظرات این پست رو می بندم. حرفی سحنی بود در پست قبل در خدمتم

100. . غم و شادی بهم است

چی می شد واکنش دفاعی من در مقابل اضطراب و نگرانی کار کردن باشه به جای یه گوشه نشستن و وقت تلف کردن. 

 

  

99. تجدید نظر

دلم میخواد بنویسم اما نمیدونم چرا یا وقت ندارم یا زمانی که وقت دارم حرفی برای گفتن ندارم. یا کلا حوصله ام نمی رسه که وبلاگ رو چک کنم

اوضاع چشمام به طرز ناگهانی خراب شده و حتی همین نوشته ها رو کمی تار میبینم. قبلا فقط فاصله های خیلی دور رو عالی نمیدیدم. اما الان و ناگهانی بودن این اتفاق برام عجیبه. همسر میگه من هم یه مدته اینطوری شدم و شاید از آلودگی یا خستگی زیاد هستش؟!

۹۷. درد

هیچوقت دلم نخواسته جای کسی باشم

اما الان جای خودمم دوست ندارم باشم

از جمعه دندونم درد میکنه 

از عوارض داروی جدیده

حالا بهش pms  و عوارض جایگزینی داروی جدید با قبلی هم اضافه شده

آخر هفته قراره بریم سفر

و من اینقدر بهم ریختم که برای سفری که کلی براش خوشحال بودم حوصله ندارم دسیله جمع کنم

چه برسه بخوام برم

جای خودمم میخوام نباشم

کلا ....

چقدر این سالها و این حالتها آرزوهای بد آورد تو دلم

باید امروز برم دکتر ببینم چه خاکی بر سر کنم

چقدر بده دکتر به جز مطب در هیچ جای دیگه در دسترس نباشه که سوال بپرسی و اگر ضرورت داره بری دکتر

 

+ ببخشید نمیتونم نظرات رو جواب بدم. توانشو ندارم

96: بسه دیگه زندگی تکراری

روزها میگذرند بدون اینکه منتظر ما بمانند

کاش گامهایم با گذر زمان هماهنگ بود

غ‌زل

 

 

سه شنبه 22:43

نشستم رو تخت ماه و یک جور دور از انتظاری حالم خوب نیست. سرم داغه و یه اضطراب مبهمی دارم که میدونم با خوردن  دیازپوکساید خوب میشه. اما بعد از ویزیت دوم و تغییر برند داروها خیلی خوب نیستم. فکر کردم از قرصای سرترالین هست. آسنترا خریدم. اما اوضاع بهتر نشد. شاید باید برند پرامین هم عوض بشه یا اینکه مغزم داره مقاومت نشون میده! نمی دونم! دیازپوکساید عالی اضطرابمو کنترل میکنه طوری که نیم ساعت بعد از خوردنش نه خانی اومده، نه خانی رفته. کاش بتونم هفته بعد برم دکتر. خیلی واضح و مشهود، ذهنم داره گیر میده به چیزهایی که نسبت بهشون آروم‌تر شده بود. نوبتم واسه ۲۳مهر هست ولی نمیخوام ریسک کنم. این بار پریود وحشتناکی داشتم اما ماه دومی که داروهای جدید رو شروع کرده بودم، همسر میگفت: "معجزه شده چه سرخوشی!" و واقعا بودم

 

 ماهک عاشق کتابی هست که داره گوش می‌ده و جمله ها رو باهاش تکرار می‌کنه. "من کار ماست بند هستم. شیرین تر از قند هستم. حیف غذای تو بشم. نزدیک من نیا". دلم می‌خواد نظرات قشنگتونو جواب بدم اما جون ندارم تایپ کنم؛ اونم با گوشی. ولی باید مغزم را خالی کنم.  ماه میپرسه: "اگر شب نگران باشم چی میشه؟" میپرسم: "نگران چی؟" که میگه: " نگران اینکه خواب بد ببینم"هر فرصتی پیدا کنه منو می بوسه یا میگه بغل یا میگه دوستت دارم عاشقتم. برادرک سگ آورده و ماه از وقتی فهمیده میگه کی میریم اصفهان میخوام "بلفی" رو ببینم و باهاش بازی کنم. میشه سفرمونو کنسل کنیم و بریم اصفهان؟ عاشق پت و خصوصا گربه هست اما من و باباش نمیتونیم بپذیریم یه گربه خونمون باشه و همه جا پر بشه از موی گربه و من که حتی به همسر و ماهک میگم اینجا پا نذار تمیز نیست اینجا فلانه، گربه مگه میتونه رعایت کنه؟! چند روز پیش میگه: "تو رو خدا اگر کربه نمیاری لاقل یک نی نی بیار" و من چقدر دلم میخواست که میتونستم براش یه کار کنم. یا گربه بیارم یا نی نی اما توانم هیچکدوم رو ندارم.

 

با داغون شدن دهن ماهک و دردی که داشت، زدم به سیم آخر و در یک اقدام انتحاری با مربی قبلی تسویه حساب کردم و با مربی احسان هماهنگ شدم واستخر رو عوض کردم. اما تابستون هرجا بری خیلی شلوغه. فقط اینجا تمیزه. تو مدتی که اونجا بودم هفت هشت بار رختکن رو طی کشیدن و موها رو آبهای کف رختکن رو جمع کردن. تقریبا همه یا شعورش رو دارن یا به خارز سبک دوشها نمیتونند مزاحم دوش گرفتن کسی بشن و چون رختکن بزرگه میتونی با آرامش آماده شی. ولی تایمش بده. بهترین زمان روزم هدر میره. بعد از ظهر هم کلاس خلوت نداره که جابجاش کنم. اما دیگه کلاهم به استخر اما علی بیفته هم اونجا پامو نمیزارم. دوست داشتم تو مشکات مربی خوب میشناختم چون هم خیلی تعریف تمیزیشو میکنند. هم نزدیکتره و ترافیک نداره. هم سطح محلش امن تره که ماشین رو بزاری. هم سمت عظیمیه کلا خوبه.و تو تایم استخر حوصله داشته باشی جاها خوبی میشه رفت.

 

سورمه (گربه آموزشگاه موسیقی) که بچه ها دوسش داشتن و حتما باید نازش میکردن تا از آموزشگاه بیان بیرون، مرده. ولی به آوین و ماهک گفتیم بردنش خونه. شری اونقدر از شنیدن این خبر، قندش افتاده بود که باورم نمیشد. کلا خیلی حساسه اسم عزیزان از دست رفته اش رو بعد از ۱۰ سال که از فوتشون گذشته رو با بغض و چشمای پر میاره و کلا رو مسئله مرگ ظاهرن خیلی حساسه چون در عرض چهار سال 4 تا از عزیزانش رو از دست داده.

 

پنجشنبه 16:11

نمیدونم 15 جلسه رفتن توی اون منبع میکروب سیستمم رو بهم ریخته ریز ریز! یا مشکل از جای دیگه است اما دلم همون آرامشِ ماه دوم رو میخواد. نه علایم جسمی داشتم، نه چیزی به اون شدت رو مخم بود مگر حساسیتهایی که بهشون فوبیا داشتم. اما الان اوضاع خیلی روبراه نیست. 

همش دارم تلاش میکنم. برای تغییرهای مطلوب در خودم و اصلاح عادتهای بد. در این راستا بالاخره بعد از 2 سال که آقای طاهری توصیه کرده بود "شروع ناقص" رو بخونید؛ همتش رو کردم و دارم میخونم. چرا؟ چون فرصت آپدیت کردن خودم رو پیدا نمیکردم. سازمو کلا گذاشتم کنار و حدس زدم برای شروع این کارها کمکی به من بکنه. با مطالب هر فصلش ذوق مرگ میشم چون یک جور دلبرانه ای هر چیزی که تو این سالها در کتابهایی مثل "عادتهای اتمی"، "اثر مرکب"، "خورده عادتها"، "قدرت انضباط شخصی"  و کلی کتاب دیگه که تو این حیطه خوندم و حضور ذهن ندارم که عنوان‌شون رو بنویسم و بعضی دوره و پادکستهایی که خریده بودم، رو به صورت یک خلاصه ای منسجم، به اضافه راهکارهای کاربردی که از نظر من فوق العاده هستند رو میزاره جلوم و جواب اغلب سوالایی که با خوندن اون همه کتاب برام بی جواب مونده بود رو تو دل کلامش جا داده. 

این چند روز برای عوض شدن حال و هوام و  شادی کردن آگاهانه، قسمتهای جوکر 2 رو دیدیم. جالبه که ماهک با بزرگ شدنش کمی بیشتر حرفهاشون رو متوجه میشه و برعکس دو سال قبل که میگفت: "من از جوکر بدم میاد. نخندید"؛ این بار خودش مشتاق بود که زودتر ببینه کی برنده میشه.

 

روزای کلاس شنای ماهک کل روزم به فنا میره چون صبح باید بدو بدو غذا درست کنم، صبحانه بیارم و آماده شیم بریم. روز اول چون نزدیک 2 ساعت روی پا مونده بودم کمرم نابود بود(صندلیهای لابی کمه و چون جلسه اول این جابجایی بود به ماه قول داده بودم میمونم تو لابی) و شب قبلش برای نظم خونه تا 5 بیدار بودم که خریدها رو جمع و جور کنم و خوب وقتی دیگه خسته هستی، رو مُد اسلوموشن هستی و کارها بیشتر زمان میبره اما عاشق سکوت شب هستم. عاشق اینکه یک تایمی رو ایرپاد بزارم تو گوشم. آلبوم 6/8 رادیو جوان رو با صدای بلند پلی کنم و نگران نباشم که کسی صدام بزنه و نشنوم یا هر چیز دیگه و با انرژی و قر مشغول انجام کارهام بشم. واقعیتش خیلی تو موزیک گوش دادن تو زمانهای کار کردن، اهل ریسک نیستم :)) آلبومهای دیگه رو در صورتی باز میکنم که بدونم دستام کثیف نیست و بتونم موزیک های با فرکانس پایین رو سریع رد کنم چون یهو انرژی هام میفته با بعضیاشون.

دوشنبه که بعد از برگشتن، من و ماه حمام کردیم و بعد از ناهار منی که نمیتونم  با موی خیس بخوابم، غش کردم و دیروز هم چنان سردردی داشتم که بعد از حمام و ناهار مسکن خوردم و باز هم با موی خیس خوابیدم اما تا بیدار نشدم و قهوه نخوردم خوب نشد. چون از صبح فقط یک چایی خورده بودم و آب هم نخورده بودم. در واقع فعلا روزای زوجم کلا مالیده :))) و واقعا بقیه روزا دلم نمیخواد برم بیرون از بس به کارهام نمیرسم :))

 

 

جمعه 14:27

از اون شبی که حامی گفت: "دیشب از زیر قفسه سینه ام تا فکم و دندونهام به شدتی درد گرفته بود که از خواب بیدار شدم و تمام اون یک ربع بیست دقیقه فکر کردم دارم میمیرم و تمام فکر و ذهنم  به ماه بود که با نبودن من ماهک چی میشه؟!" چند بار دیگه این اتفاق افتاده براش ولی نمیدونم باید به چه دکتری مراجعه کنیم. خودشم که اصلا به فکر نیست. حالا دیروز سر قضیه کتابی که اسم شوهر پریس رو از سر لطف و بدون اینکه اون حتی اندازه یک جمله داخل کتاب نوشته باشه، جز نویسندگان زده در حالی که خودش تنها کتاب رو نوشته و اون بی چشم و رو حتی تشکر هم نکرد؛ و با اون کتاب هم درصد افزایش حقوقش رو برد بالا، هم حامی تازه فهمیده که به اون هم یک تشویقی دادن و چون حقش نبود و اون دعوا رو راه انداخت، از شدت بعم ریختگی با درد از زیر قفسه سینه شروع شده بود تا فک و تیر کشیدن دندونها. یعنی من اگر کسی چنین لطف بزرگی در حقم کرده بود بدونِ اینکه حتی به اندازه یک جمله مشارکت کرده باشم، اون مبلغ تشویقی رو به حساب نویسنده کتاب واریز میکردم نه که حق خودم بدونم.

واقعا گاهی آدم فکر میکنه بعضی ها جز نفرت، حسادت، خودخواهی و حقارتِ درونی شون چیز دیگه ای هم برای عرضه به این دنیا دارن؟ من عاشق پریس هستم اما واقعا اسم شوهرش که میاد ... به حامی گفتم و خودم هم تلاش میکنم همین کار رو بکنم "فرض کن این آدم کلا وجود خارجی نداشته و نداره. مثل خیلی چیزای دیگه که چشممون رو به داشتنشون بستیم" واقعا چطور دلش اومد رابطه قشنگ خانوادگیمونو، اون همه لطف و محبتی که حامی بهش داشت و نون توی سفره اش گذاشت رو اینطوری به گند بکشه و یک جاهایی سعی کرد تا میتونه نزاره حامی به حقش برسه! عوضش پریس به شدت مردم دار و قدرشناس هستش و اینقدر درسهای قشنگی از زندگی گرفته که فکر میکنی کلی کتاب خونده در حالیکه اهل کتاب نیست چون نمیتونه یک جا بشینه ( اضطراب میگیره) و9 سال هم از من کوچیکتره. 

 

جمعه  19:30

زندگی همیشه هم به شیرینی هات چاکلت و بستنی شکلاتی دارک سوپرایزی نیست. یک وقتا همونقدر دارک (ر...ه) مال و گوه هستش. روم به دیفال، گوشاتونو بگیرید، به قول اصفهانیا کِکِه تو این زندگی که مجبوریم ادامه بدیم. دلم میخواد بزنم همه رو پاره پوره کنم. اول خودمو

 

 

غ‌زل‌واره:

 

1+ نزدیک دو هفته است از ثنا خبر ندارم. میرن میان صدای درشون رو گاه و بیگاه میشنوم اگر تلویزیون روشن نباشه یا ایرپاد تو گوشم نباشه اما چون دفعه آخر خودم رفتم درشو زدم و دو هفته قبل هم چون کار داشتم، فرصت صحبت حضوری نداشتم، تلفن زدم که حین حرف زدنهامون به کارهام برسم، دیگه پیگیرش نشدم. اما حس میکنم حالش روبراه نبوده که خبری ازش نیست

 

2+ شنبه شری پرسید چرا سه شنبه نیومدی استخر. وضع دهن ماه رو توصیف کردم و گفتم کلا دیگه نمیارمش اونجا. دیگه تحمل اونجا رو نداشتم. شری گفت منم رفته روی مخم و خواهرم هم منتظر یک جرقه است که دخترشو از اینجا ببره. شاید ببرم مشکات اونجا مربی خوب میشناسم. و دلم خواست قبل از هماهنگی با صبا، یک پیگیری از مشکات میکردم چون خیلی خوش مسیره برام.

 

3+ آوین به روش مربی نقاشی اعتراض داشته و گفته بود که برای ترکیب فیل و زرافه من بلد نیستم زرافه رو قشنگ بکشم و دوست دارم کسی بهم یاد بده. وقتی زشت میکشم چطور از خودم راضی باشم؟ در این راستا پریشب با دختر دایی همسر که خودش کاریکاتوریست قَدَری هست تو کشور و  یک موسسه هنری هم داره و این مربی رو بهم معرفی کرده بود، تماس گرفتم و برام توضیح داد که نباید تا 14 سالگی با بچه ها طراحی کار بشه. نباید ذهنشون رو با قوانینِ طراحی محدود کنیم. باید اجازه بدیم خلاقیت هاشون رو روی برگه بیارن و بهتره اول با تکنیکی که خیلی دوست دارن، شروع کنند. بهش گفتم: "فکر میکنم مربی فعلا داره بچه ها رو محک میزنه تا مسیر رو انتخاب کنه برای هر کدوم ولی برای آوین که میگه زشت میکشم باید چه کرد که توجیه بشه؟" گفت: "روش من اینه که بهشون پیشنهاد میدم مثلا یک زرافه رباتی بکشن. یا یک زرافه فضا نورد یا یک زرافه کشاورز. موضوعات متفاوتی براشون مطرح می کنم و انتخاب و اجراش رو به عهده خودِ بچه ها میزارم. بعدش زنگ زدم تا حرفاش یادمه با شری صحبت کنم ولی جواب نداد و برخلاف همیشه که بعدش یا زنگ میزد یا پیام میداد خبری ازش نشد. منم به خاطر اینکه حس بد اینکه بهش چسبیدم درش به وجود نیاد دیگه تماس نگرفتم. شاید هم فراموش کرده نمیدونم

 

4+ چقدر خوبه استخر رو عوض کردم. اینجا خیالم راحته که قرار نیست کسی باهام خداحافظی کنه یا من قبل از رفتن اونا فرار کنم :))) یک حس نرمال عادی و اینکه وقتی عجله دارم دیگه مهم نیست آرایش داشته باشم یا نه.  یک کتابی  میخوندم اخیرا که نمیدونم کدوم یکی از کتابها بود. داخلش گفته بود: "جرات کنید و گاهی زشت باشید ولی خودِ زشتتون رو دوست بدارید" نه اینکه اون زمان خیلی مهم بود اما ترجیحم این بود که بیحال نباشه صورتم. اما حالا خودِ خودمم. فرصت باشه آرایش میکنم نباشه نمی کنم.

 

5+ماهک میخواد با دوستاش تولد بگیره. همسر میگه تو رستوران بگیریم. من اما دلم یک مهمونی بزن برقص میخواد. حالا چه تولد ماه باشه چه یک مهمونی دیگه. فقط دلم میخواد برم و با یک جمعی برقصم و خوش بگذرونم. نمیدونم چی کار کنم. تو رستوران برای من خیلی راحت تره چون نیازی به تدارکات غذا  نداره. ولی دوست داشتم کمک داشتم و میتونستم تو یک خانه تولدی جایی که برای اینجور مراسمها هست تولد بگیرم و دیجی و رقص هم باشه. اما برای منی که نهایت مهمونام 7 یا 8 نفر بوده و اهل دسر و پیش غذا و فینگر فود درست کردن هم نیستم قطعا خیلی سخت میشه

از طرفی حس کردم خواهرک وقتی فهمید دلش میخواست بیاد. البته که منم دوست دارم باشن اما حوصله مهمون داری ندارم اصلا و اگر به اونا بگم به مامان و خواهر همسر هم باید بگم. تعارف هم اومد نیومد داره دیگه. خلاصه که موندم چه کنم.

حامی و ماهک یک صدا میگن پریس رو دعوت نکن. ماهک میگه میترسم بچه اش تولدمو با جیغ و گریه خراب کنه.و همسر به خاطر اخلاق گندِ  شوهرش که بسیار قدرنشناس هستش . حامی تو روابط اجتماعی بسیار صبور، با گذشت و مردم دار هستش اما دیگه بعد از ده سال کار رو به جایی رسوند با حسادتهاش که همسر دیگه تحمل نکرد و گذاشتش کنار.

 

6+ تصمیم جدی دارم که یکشنبه برم دکتر و از اوضاع احوالم بگم. کلی کار عقب افتاده داریم. مثل چشم پزشکی و دندانپزشکی. آزمایش ماهک، دکتر بردنش. پیگیری کارهای مدرسه و ....

 

7+ بالاخره بعد از سه هفته سوپرایزی که برای همسر سفارش داده بودم برای چاپ کتابش دیروز رسید. فقط حیف که نغمه یادش رفته بود و طبق عادت اسم خودم رو رو بسته نوشته بود با اینکه اسم و تلفن حامی رو این بار بهش داده بودم :). ولی وقتی بازش کرد و نوشته روی هدیه رو خوند چشماش مثل چشمای این پسر کوچولهای شیطون برق میزد و می خندید. خیلی خوشحال شده بود. گفتم اندازه شکلات تلخ یا هات چاکلتی که درجا برام خریدی سوپرایز شدی؟ گفت: "خیلی بیشتر از اون اصلا انتظارشو نداشتم"

 

یکشنبه 28 مرداد 18:10

+ دکتر رفتم و دارومو عوض کردم. حسم درست بود. با ثنا تماس گرفتم و حالش خیلی بد بود. شری به دلایلی میس کال منو کلا ندیده بود ولی چیزی به این پست اضافه نمیکنم چون خیلی طولانی تر میشه

95: آدمی را آدمیت لازم است

روزهایی هم هست که آدمی می شویم که بیشتر به دَد میماند تا به انسان

خوشبخت اویی است که این تفاوت را درک کند و گاهی برای کنترل خوی ددمنش درونش، سکوت و تنهایی پپیشه کند

آنوقت به انسانیت خودش که برگردد نه شرمنده است نه خجل

غ‌زل

 

 

94: هندلم کن

... سوال اینه اگه یک بار دیگه هم
دنیا بیام بازم همین راهو میرم من...

93:مغزم غایب من حاضر ...رد دادم همه مراحل

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۱۹ ۲۰ ۲۱
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan