یک
- میخوابی؟
+ بله خسته ام
- پاشو کالسکه رو تمیز کن. کفش های ماهک رو تمیز کن
به همین راحتی میشه احساس عذاب وجدان و بی کفایتی رو به کسی که کم خوابی داره القا کنیم و با خودمون هم فکر کنیم چه توصیه مفیدی کردیم.
دو
نمی فهمم روزها چطور شب میشه. فقط به یک سری کار عادی روزمره می رسم. خیلی وقته نه می نویسم نه چیزی می خونم و هیچ احساس نیازی به هیچکدومش در درونم نیست!! عجیبه
سه
دو هفته قبل استادم گفت باید سه تا کتاب جدید بگیری و من بعد از مدتها یه هیجان کودکانه شیرینی رو تجربه کردم و از هیجان کتابهای جدید حداقل روزی یک ساعت موسیقی کار می کردم. اما بعد از یک هفته دوباره شدم همونی که بودم با این تفاوت که سعی میکنم تمرینها و نواختن رو نزارم بعد از همه کارهام که له و داغونم. با این وجود حس خوبی داره فکر کردن به دو تا کتابی که دوشنبه میرسه و اون یکی که ۸، ۹ سال قبل از نمایشگاه خریدم و داخل کتابخونه خاک میخورد
چهار
میگه غر نزنید. غز زدن باعث نمود بیشتر اون مورد در زندگیتون میشه. پس وقتی پُر میشی چه غلطی دقیقا باید بکنیم. آهان یادم اومد باید پاک کنیم و پاک کنیم و پاک کنیم تا کارماها شسته بشن برن و اون موضوعات دیگه تکرار نشن. باشه پس بزار پاک کنم.
متاسفم
دوستت دارم
مرا ببخش
سپاسگزارم
پنج
گاهی پُرم از سوال در مورد خودم.
من آدم بی مسنولیتی ام؟
من انسان بی کفایتی هستم؟
من بی عُرضه ام؟
من کی ام اصلا؟ چه خصوصیاتی دارم؟
شش
بعد از 6 ماه که مجبور بودیم پول زور بدیم به بی کفایتهایی که گوه زدن به زندگی همه مون و ما به لحاظ مالی نمی تونستیم تکون بخوریم چون آقایون گرسنه بودن و باید از جیب ما سیر میشدن، برای یلدا رفتیم بهشت. درست همون روزایی که اندوه نداشتنِ یک دوستی که تو این شهرِ غریب یه موقع هایی راحت در دسترس باشه، داشت خفه ام میکرد. و چه هیجان غیرقابل وصفی بود، بودن در یک جمع خودمونی بعد از چند ماه. تنها ایرادش باد و بُغِ جاری بود که البته من از بدو ورودش مثل قبل تحویلش نگرفتم و فقط به یک دست دادن و یک لبخند تصنعی در پاسخ به رفتارای زشتش تو روزای بیماری و فوت پدرش اکتفا کردم. با اینکه اونجا خیلی به من خوش میگذره اما شب یلدا فرشید با یه شوخی بی مزه که گوه زد به اوقات ماهک، کل مهمونی و اون همه زحمت رو به گند کشید. چون باعث شد بچه ها هم از سر لج و لجبازی خامه های کیک رو بزنند به هم دیگه و هم لباساشون گند خورد، هم فرش پر از خامه شد و هم جو کل مهمونی بیخود شد. با این وجود ما یکی دو روز بعدش با نسرین هلاک شدیم از خنده وقتی وقایع رو بازگو میکردیم.
برخلاف همیشه این بار مادر همسر به خاطر اخلاق مسخره جاری دیگه روز آخر مهمونی نداد. و بار دومی هم که قرار بود بیان اونجا همسر اومد گفت این بار الی رو بیشتر تحویل بگیر. گفنم: "چرا؟" جواب درستی نداد. از نسرین پرسیدم باز دعوایی چیزی شده؟ گفت: "نه بابا اگر بود میفهمیدم" گفتم: " پس چرا من باید بیشتر تحویلش بگیرم وقتی بی احترامی کرده؟" مادر همسر سریع اومد پرسید چی شده و وقتی گفتم گفت:" خونه ما که هستید همتون با هم خوش رفتار باشید. جو دورهمی خراب میشه." گفتم :"مگه من یه جوری بودم؟" خندید و گفت:"یه کم!" بهش گفتم:" چون آرامشتون برام خیلی ارزش داره چشم". عروسِ چاپلوس:)) اه اه حالمونو بهم زدی اینقدر نُنُری
جمعه 2 دی بعد از شاید 6 سال رفتم جلفا. یک زمانی چقدر زیاد میرفتیم. هوا خیلی سرد بود ولی خیلی خوش گذشت. کلی هم شوینده و خوراکی خریدیم.
این اولین سفری بود که ماهک حاضر بود همه چیزش حتی مدرسه رو تعطیل کنه و دیگه برنگرده. و ما که قرار بود 9 دی کرج باشیم تا ماهک به اجرای پایان دوره برسه، با گریه زاریهای ماهک و اینکه من اجرا هم نمی خوام برم فقط میخوام اینجا بمونم در حالیکه تا قبل از سفر به شدت مصمم بود برای شرکت در اجرا، 12 ام برگشتیم. 9ام رو ماکو بودیم و واقعا یخ زدیم از بس سرد بود. خصوصا شب که نزدیک پیست یام شام رو خوردیم. از شدت سردی هوا اشتباه رفته بودیم تو کافه رستوران با این وجود خیلی خوش گذشت و خیلی خسته شدیم اینقدر که تو راه برگشت بعد از شام که گفتن کنسرت داریم هیچ کس دیگه جون نداشت بشینه برای کنسرت و من دیگه از اون روز افتاده بودم توی سیکل تغییرات هورمونی و دیگه خیلی رو فرم نبودم و تا نزدیک سه هفته حالم ناجور بد بود بعد از برگشت.
هفت
دو جلسه ای که حامی بود و من می تونستم ماهک رو بزارم خونه و تنها برم کلاس برام خوب بود که میتونستم تنها تو خیابون راه برم بدون اینکه مسئول یک وجود کوچیک و شیرین باشم
هشت
خیلی نیاز دارم مامان اینا رو ببینم اما این مدت به قدری درگیر بودن و هستن که خجالت می کشم بگم میخوام بیام و الان ۵ ماهه ندیدمشون. درست همون روزای فوت م.ا اینجا بودن و بعد از اون روزای عجیب غریب و ترسناک هیچکدوممون آدمای قبل نیستیم
نه
مدرسه ماهک گندترین مدرسه ای شد که میشد بزارمش. اگر همون شهریور که فهمیدم کلا دروغگو هستند گریه نکرده بود و نترسیده بودم آسیب روانی ببینه، صدبار مدرسه اشو عوض کرده بودم
ده
یک ساله میخوام با یک روانشناس کودک حرف بزنم اما هر وقت قلطع میشم با خودم میگم خوب چی بگم؟ و بعد بیخیال میشم.
یازده
آرزوم شده داشتن یک حالِ خوبِ پایدار
دوازده
اینقدر مدیریت رو باز نکرده بودم که خودش خارج شده بود. بعد هر بار میخواستم چک کنم میدیدم باید رمز وارد کنم بیخیال میشد. در این حد یخ :|
- شنبه ۸ بهمن ۰۱