جمعه ۶ عصر
در تراس رو باز میکنم و بعد از تمام شدن قهوه، مراقبه قطع لینک رو انجام میدم. له، خسته و کم خواب به خاطر برگشتمون، روی تخت ولو میشم و فایل جلسه ۲۹ خودسازی رو گوش میدم. تن آرامی انجام میدم و سعی میکنم بخوابم اما بی فایدست. ذهنم میره سمت مهمونیِ امروزِ تولدِ پسرِ جاری و فضای مجلسی و رسمی مهمونی و آدمایی که خیلی دلم میخواست بعد از مدتها ببینمشون ولی باید امروز برمیگشتیم و الان از فرط خستگی حتی نمیتونم آرزو کنم ای کاش میتونستم توی مهمونی حضور داشته باشم اگرچه دو هفته گذشته واقعا ناراحت بودم
به قدری دلم مهمونی میخواست که مهم نبود میزبانش کی باشه. بعد از بد رفتاریهای پارسال، شاید حس من به جاری دیگه هیچوقت مثل قبل نشه. کما اینکه نسرین میگفت من اگر مثل شما اینجا زندگی نمیکردم حتی اگر هم میتونستم بمونم هم نمیموندم و تو مهمونی شرکت نمیکردم. البته که اگر کسی من رو هم اینقدر اذیت میکرد و بدخواهم بود، دیگه دلم نمیخواست ریختشو ببینم چه برسه تو مهمونیش شرکت کنم. ولی اگر رابطمون مثل قبل بود فکر کنم مهمونی رو میذاشت پنجشنبه که ما هم حضور داشته باشیم :|
یکشنبه ۱۰:۴۰ شب
همچتان کم خوابم. شکر خدا ماهک قصه نخونده بیهوش شد. دو روز قشنگی داشتم. ولی چند وقتیه خواهرک چنان انرژی خوار شده که وقتی باهاش تماس میگیرم همون لحظه اول پیسسسس. به مامان که میگم میگه مجبور نیستی تماس بگیری باهاش. دقیقا هم فکر خودم اما هر بار به امید بهتر بودن زنگ میزنم اما به دلیل فشار کاری و مالی زیاد که به خاطر خرید خونه متحمل شده نمیتونه نرمال باشه.
با این وجود همچنان دو روز قشنگی داشتم چون موفق شدم به یکی از حساسیتهام غلبه کنم. برای خودم یک پاکن آبی رنگی رنگی جایزه خریدم و عاشقشم. برای خودسازی دارم به جاهای خوبی میرسم :)
- جمعه ۸ ارديبهشت ۰۲