به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

من و این روزها

نی نی

 

رفته بودیم برای واکسن همسر. ماهک توی بغلم بود که خانمی با معلولیت ذهنی از جلویمان رد شد. ماهک تا به حال چنین صحته ای ندیده بود؛ گفت: "مامان این خانومه چِگَدر گَشنگ می‌رَصگِه"

و من چند روزه که مرتب این جمله در ذهنم مرور میشه و اون صحنه در جلوی چشمم تکرار و با خودم میگم شاید حقیقت واقعی همین باشه. شاید تمام اعضای اون خانوم که در اختیار خودش نیستند؛ مشغول پیچ و تاب خوردنهای عاشقانه است برای سپاس از پروردگاری که او رو خلق کرده. چند روزه دارم فکر می کنم چقدر ما تلخ و سطحی به دور و برمان نگاه می کنیم و چقدر ساده از کنار هر درخت یا هر پدیده دیگری رد می شویم. چتد روزی است تمام جهان بینی ام زیر سوال رفته و گُم و مبهوت شدم در پاسخ به این سوال که آیا همه چیز همانطوریست که من می بینم؟ یا اینها فقط نقابی است که من برای آنها ساخته ام؟

 

یکی از روزهایی که رفته بودیم پارک "سگ‌دار" یکی از سگها به من خیلی نزدیک شد و من جیغ زنان فرار کردم. ماه که مرتب می گفت: "مامان با تو که کاری نداره. نباید بترسی" این صحنه ذهنش را حسابی درگیر کرده. چند روز قبل که می رفتیم پارک سگ دار به همسر می گه: "حامی ببین. اگر مُرگ زیاد بخری، ما اُسدوخونش رو میاریم برای سگ ها. آخه اونا فکر می کنند ما اُسدوخونیم" :)))) و من و همسر غش کرده بودیم از خنده بابت دیدگاه بامزه‌اش. تا این که چند روز قبل جلو گوشت پختم و گوشتش استخون هم داشت. تا که دید اومد گفت: "حامی میشه این اوسدوخونا رو ببریم بدیم به سگ ها؟" و جمعه برای استخون دادن به سگ ها یک ساعت تو ترافیک جاده آتشگاه گیر افتادیم. ولی هم با مزه بود هم خوش گذشت

 

 

غ ز ل واره:

+ ماه به مرغ و گوشت هر دوتاش میگه مُرگ (هنوز ق رو نمی تونه تلفظ کنه)

+ دیروز آرایشگاه بودم. ناخن هام رو اون رنگی کردم که ماه پسندیده و خودم هم دوست دارم. اما از اونجایی که به خاطر وضع خراب کرونا آزی سالن رو در خلوت ترین حالت ممکن نگه میداره؛ هیچ کس نبود و به جای چرت گفتنای دور همی و خندیدن مثل دفعه های قبل؛ آزی از تلخی های این روزاش گفت و چقدر براش ناراحتم. بی خبر که نبودم اما این که اون تلخی بیشتر از همیشه شده خیلی دلم گرفت. خدا کنه همه چیز براش روبراه بشه

+ از پریشب حرفایی پیش اومد که تلخ بودند. دیروز هم. و خوابهای ناخوشایند شبهام انرژی هام رو خیلی آورده پایین. باید یک پادکست خوبِ انرژیتیک پلی کنم. کمی برقصم و شاید یک قهوه بخورم تا انرژیهام بیاد بالا :)

+ این روزها به خاطر اون ترجمه ای که گفتم خیلی وقتم کم شده و چون ماهک هم حاضر نیست تنهایی بازی کنه و مرتب از من می خواد باهاش بازی کنم فرصتم خیلی کم شده. می خونمتون اما فرصت نکردم که کامنت بزارم قشنگای من

هزار رنگِ زندگی

عشق

زندگی شهر هزار رنگی است

که هر نقطه‌اش رنگی دارد و احساسی

نقطه‌ای سیاه و سخت پر از احساساتِ تلخ

نقطه‌ای خاکستری و خالی از هرگونه احساس 

نقطه‌ای پر از رنگ، شبیه رنگین کمان؛ لبریز از احساساتِ رنگارنگ

و نقطه‌ای سپید که فقط امنیت و امنیت و امنیت است

 

غ ز ل

دوای حالم

با اینکه خانم همسایه یک ساعتی بود و حرف زدیم اما الان به شدت دلم حرف زدن می خواد با کسی مثل خواهر یا مادر یا یک دوست خیلی صمیمی

حرف خای ندارم فقط دلم حرف زدن می خواهد

اما دلم نمیخواهد با مادر و خواهرک حرف بزنم. نه که مسئله خاصی باشد. بعدن پست نیمه کاره ام را کامل می کنم و می گویم چرا دلم نمی خواهد.

حتی فرصت نوشتن هم ندارم

مجبورم به نوشتن هم چند خطِ در هم بر هم قناعت کنم

کاش بتونم خودم رو با مشغله های جدید تطبیق بدم و زمانم رو مدیریت کنم که به همه کارهام برسم و بتونم بنویسم. دلم یک عالم نوشتن میخواد. یک عالم

چی میشد این ویو این تخت این اتاق مال خودِ خودِ من بود؟!

 

ناتمام

چرا زمانم کمه

روزهایی هم هست که همه چیز ناتمام یا حتی انجام نشده بر جای می مانند

و تو در حیرتی که صبح را چگونه به شب رسانده ای که استرس این همه ناتمامی در وجودت موج می زند

هستند روزهایی که به هیچ می گذرند اما خوشحالی چرا که این تویی که تعیین کرده ای که آن روز را مهمان خودت باشی

پایان روزهایی پر از ناتمامی سخت‌اند

اما هنوز فرصتی هست که کارهای کوچکی را تمام کنی

چای گرمی بنوش

و خواندنی هایت را تمام کن

 

 

وابسته است... تموم لحظه های زندگیم به خنده هات

زندگی

زندگی!

زندگی؟!!

زندگــــــــی؟!!!!!

زندگی چیز عجیبی است

یک روز پر از شور و هیجانی و یک روز خالیِ خالی از هر شوری

یک روز لبریزی از زندگی و  روز دیگر تهی از هرگونه نشانی مبنی بر زیستن

یک روز مسافت زیادی را با عشق گام بر می‌داری و با وجودِ رنجش تسلیم می‌شوی در برابر تقاضای "بَگَل بَگَل" کودکت و روز دیگر چنان از در به خود می‌تابی که هیچ التماسش کارگر نمی‌افتد که حتی درازکش و مچاله به جای عروسکش حرف بزنی

یک روز تمامش را در حال تلاش و بدو بدو هستی و روز دیگر تمامش را از این گوشه به آن گوشه فقط جا عوض می‌‌کنی

یک روز زود بیدار می‌شوی و دیر می‌خوابی؛ روز دیگر در هر فرصتی خواب چشمانت را می‌رباید

یک روز جمع و جور می‌کنی و صبحانه را در طبیعت می‌خوری و روز بعد را که فکر می‌کردی باز هم مثل دیروز طبیعت گردی را تکرار کنی از شدت درد مچاله می شوی و زمین را گاز می‌زنی

زندگی پر از پارادکس است. و همین زیبایش می‌کند. که اگر این تناقض ها نبود؛ لذت بردنی هم نبود. همه اش یکنواختی بود و تکراری بی احساس

و زیباترین قسمت اش می‌دانی چیست آلِلّا؟ این که در  مچاله‌ترین حالتِ ممکن و در دردناک‌ترین لحظه روز؛ درونِ افکارت، زنی پر از شور زندگی؛ در حال نقشه کشیدن و هدف‌گذاری است برای زمانی که درد، گورش را گم خواهد کرد. 

و این یکی از عجیب‌ترین پارادوکس‌های زندگی یک زن است که دردهای مچاله کننده‌ای که نشان از سلامتیِ زنانه‌ترین بخشِ متابولیسم تن‌اش دارد.

پر از خواب، با تنی کوفته از درد، کم خوابی و بدخوابی،پلک بر هم میزنم و لبخند زنان کلمه ها را بهم می‌بافم و این بافتن صیقلی است بر جانم

 

پسرک مظلوم

پسرک

 

صدای چرخش لباس‌ها توی ماشین لباسشویی، باد کولر و فن لپ‌تاپ، تنها صداهای خانه است، در این وقت شب. همسر برای کاری بیرون رفته و من که غذای ماهک را گذاشته بودم برای گرم شدن؛ بعد از اینکه آشغال‌ها را جمع و جور کردم که همسر ببرد؛ وقتی با دست خیس به سمت ماهک برگشتم؛ با فرشته‌ای مواجه شدم که هفت پادشاه را خواب می بیند. در صورتیکه همین چند دقیقه قبل که همسر عزم بیرون رفتن کرد؛ بیدار بود. دستهای خیسم را روی صورت چون برگ گلش می‌گذارم؛ به امید اینکه بیدار شود و گرسنه نخوابد؛ اما نور چشمم را چنان خواب در نوردیده که با وجودِ حساسیت زیادش به خیسی؛ کوچکترین عکس العملی در صورتش نمایان نمی‌شود. هنوز پنج دقیقه نیست که خوابش برده اما آنقدر خسته بوده که به کل بیهوش شده. با عجله موهای ژولیده ام را که از فرط خستگیِ ظهر، بعد از حمام سشوار نزدم؛ تر می کنم و بعد از سشوار زدن به رژ گیلاسی که این روزها پایه ثابت صورتم شده فکر می کنم. اما اول ملافه تخت ماهک را عوض می کنم و بالش‌اش را با بالشی تمیز جابجا می‌کنم و بعد از اینکه صورتش را بوسه باران می کنم؛ تن لختش را مادرانه به آغوش می کشم. تا برسم به تخت صورتش را به بوسه زدن ادامه می دهم. با وجودِ این که لباس تن‌اش نیست؛ طفلکم از عرق خیس است و چقدر بدش می آید که عرق کند و چند روزی است از شدت گرما لخت توی خانه می گردد. با این حال کافی است فقط نصف روز از حمامش بگذرد و فقط کمی بخوابد؛ آنوقت تمامِ طلایی موهایش بهم می چسبد. خلقت عجیبی دارند این کوچولوهای بهشتی؛ وجودشان و از آن بیشتر سرشان، چنان گرم است که حرارت می زند بیرون. روی تخت که می گذارمش؛ پاهایش را توی شکمش جمع می کند. تصمیم می‌گیرم چادر نمازم که تازه خشک شده را روی تنش بیندازم و وقتی زیر آن چادر بلند، فقط گلوله ای کوچک برجسته می ماند؛ چنان دلم ضعف میرود که چادر را کنار می‌زنم و روی سرتاسرِ سمتِ راستِ صورتش، بدنش و پاهایش را به ثانیه نرسیده، غنچه های بوسه می کارم و می گویم خدا نگهدارت باشد پاره تنم.

 

 

مردم از خوشی :)

 

از خستگی له له ام و ولو ام روی تخت

ولی از اون خستگیایی که دارم از خوشی میمیرم

و هنوز یک عالم وقت هست تا شب که بتونم به کلی کار برسم

 

+ استراحت کنم  میام نظرات رو جواب میدم

 

 

هیجان انتظار برای بسته‌ای پر از عشق

رویا

 

با دیدن پیامک پست گل از گلم می‌شکفد. کد رهگیری مرسوله را وارد می کنم و ته دلم قیلی ویلی می‌رود برای سفارش‌هایی که خیلی وقت بود تنبلی می‌کردم بدهم. از همه بیشتر دلم برای آن زنِ قد بلند با موهای قهوه‌ای بلند که تاجی از گل طبیعی بر سر دارد و دامن سبزِ برگ برگی به تن دارد و با قامتی کاملا برافراشته؛ سبدِ سبزیِ تازه به دست و ظرفِ میوه‌ای بر شانه؛ در حال گام برداشتن است. همان زن قدرتمندی که نقش‌اش روی دفتر بولت ژورنال انتخابی‌ام است. اصلا این‌ها به کنار؛ دلم برای دریافت بسته‌ای قنج می رود که پر از عشق و محبتِ تک تک آنهایی است که سی سال در تک تک لحظه‌هایم حضور داشتند. عشق و محبتی که به دلیل مهار "احساس نکن" خیلی وقت‌ها نمی‌فهمم که چقدر دلتنگش هستم اما حالا که بسته‌ای از سمت آنها برایم در راه هست؛ تمام وجودم شده انتظار. گویی قرار است موقع تحویل بسته هر چهار نفرشان از راه برسند و من یکی یکی در آغوش بکشم‌شان و غرق بوسه کنم صورت و دستهای مهربان و دلتنگشان را.

 

هنر رندانه به چپ گرفتن

زن قوی

 

زن باید قوی باشد

مستقل و با اقتدار

هیچ زنی هنگام زاده شدن؛ قوی، مستقل و با اقتدار نیست

اینها درس های زندگیست

باید آموخت

و آموزش داد

به دخترکانی که فردا زن‌های این دنیای پهناور می‌شوند 

غزل

خودت را از نو بساز

 

lhnv nojv

درونت را بکاو

خودت را در آغوش بگیر

با خودت حرف بزن

درونت را بهم بریز

همه چیز را ویران کن

و دوباره از نو بساز

حقیقتِ ما آنی نیست که می‌بینیم

حقیقت ما آن است که پروردگار در ما نهاده است

و ما عمریست که آن را به فراموش سپرده ایم

غ ز ل

 

 

چیزی روی تنم تکان میخورد و هشیارم میکند؛ بدون اینکه چشم‌هایم را باز کنم، دستم را دور تن کوچکش قفل می کنم که با تکان خوردن نیفتد. طی یک سال گذشته این دومین باریست که از خواب بیدار شده و توی تاریکی خودش را به من رساند و توی بغل من جای داده. اگرچه وظیفه مادری ام حکم می کند که عادتش بدهم به جدا خوابیدن اما نمی توانم منکر این شوم که چقدر عاشق این هستم که کنارم و در آغوشم تا صبح وول بخورد و من بارها از خواب بیدار شوم. همین حس درونی‌ام هست که شیرین ترین خواب و بیداری دنیا را با خوابیدنش روی تنم؛ می بلعد. نمی‌دانم چقدر از آمدنش که آن را اصلا نفهمیدم میگذرد که خودش را از روی تنم پایین می کشد و روی تخت دراز میکشد و زمزمه وار در گوشم می گوید جیش. بی درنگ و با منتها درجه عشق از روی تخت بلند میشود و محکم در آعوش می کشم‌اش و همین می شود آغاز یک روز فوق العاده. ساعت از 5:30 صبح گذشته. هووا گرگ و میش است/ می گویم زود است و می گوید خوابم نمی آید بازی کنیم. می رویم داخل اتاقش به عروسک بازی. بعد خوردن صبحانه و آغاز کار. با این که فقط 5:30 ساعت خوابیده بودم اما آنقدر خوب بیدار شدم که به جرات می توانم بگویم یکی از بهترین بهترین روزهای زندگی‌ام است. همسر ساقه های آویزان پتوس را جابجا می کند و برگهای خشک را روی زمین میریزد و گوشه پذیرایی چون روزهای پاییز پر از برگهای زرد و قهوه‌ای است. ازش می خواهم لاله لوسترها را باز کند و من با همه عشقم به این زندگی تک تک شان را در آب زلال احساسم غسل می دهم و صیقل شان می دهم. لوبیا سبزها را خورد میکنم و مقداری از آن را برای لوبیا پلو ناهار آب پز می کنم. روی تخت هستیم و با گوشی سونیک بازی می کنیم که می گوید تا تو بازی میکنی و من اینقدر بخوابم و انگشت اشاره و شستص را بهم می چسباند و به دقیقه نمی رسد که نفس هایش عمیث میشود. یکی دو بار دیگر بازی میکنم که وقتی بیدار میشود  با تعمیر شهر خوشحال شود و میروم سایتی را زیر و رو می کنم و یک پولوشرت قرمز برای همسر شفارش میدهم. عصر تک تک لوسترهای کله غازیمان را که هنوز هم یعد از چند سال به نظرم یکی از بهترین انتخاب هایم موقع خرید جهاز بود را گردگیری می کنم. با کمک ماهک یکی لاله ها را به همسر میدهیم که ببندد و بعد قصد دور زدن می کنند پدر و دختر. با عجله جارو میزنم و شال و کلاه می کنیم. اول به مغازه ارگانیک محبوب من می رویم و دو تا حلوا با شیره خرما؛ یک عصاره مالت و یک بسته لواشک به سفارش ماه بر میدارم و بعد چون دیر شده به جای پارک سگ دار به پارک پله دار میرویم. نصف چراغ های پارک خاموش است. در قسمت زمین بازی هم و این به نفع من و ماهک است چون آنجا هیچ کس نیست و تا ماه دلش بخواهد می توانیم مسابقه بدو بدو بدهیم. می گوید:"هر کس 1و2و3و4 بگه پرنده میشه" وسط بازی می گوید:"دستهات رو اینطوری اینطوری تکون بده و بگو دستام سالمِ و قوی ام هست" و من هم به اول این بازی کلمه ها "خدا را شکر" را ضافه می کنم. نگران ورزش انجام نداده ام هستم اما همین بدو بدو ها جبران چند دقیقه چالش سی روزه را می کند. به خانه که می رسیم از 10:30 گذشته و من می خواستم 10 شب بخوابیم. به شدتت مصمم به تغییر عادت خوابمان هستم چون هم همسر سحرخیز هست و هم وقتی زود بیدار می شوم زمانم انگار چند برابر می شود. 

برایش خوشحالم. برای اینکه بودنش مرا از جا بلند کرد و با حضورش همتی بلند شد برای ساختن خودم. برایش خوشحالم که می توانم آنچه را من در این سن می آموزم می تواند در سنین قبل و دوران نوجوانی اش بیاموزد و در همان روزها به کارش گیرد. خیلی چیزها هست که می گوییم ای کاش به عنوان مهارت زندگی در مدرسه به بچه ها آموزش می دادند ولی حالا که آموزش نمی دهند منِ مادر موضف و مسئول هستم که این ها را به فرزندم؛ پاره تنم؛ نور چشمم بیاموزم. راستش را بگویم بعد از مادرم، ماهک بزرگترین معلم زندگی من است. قدش کوچک است و کلامش کودکانه اما بزرگترین درسهای زندگی را با همین سن کم و در همین سه سال و نه ماه آموخته. 

پنجشنبه بعد از دو روز پر فشار، برای انجام کاری که برعهده گرفته بودم و مجبور بودم بیشتر درخواستهایش برای بازیهای دو نفره را رد کنم چون آنقدر هر 5 دقیقه یک بار گفته بود "مامان" و تمرکزم را بهم ریخته بود و همین باعث طول کشیدن کارم شده بود؛ در حال چرخاندن سیم شارژر ضربه ای به سرم خورد که کل تنم لرزید و بی اختیار سرش داد کشیدم. یک ربع بعد گوشه آشپزخانه کنار پای من که ایستاده بودم و کاری انجام میدادم چمباتمه زده بود و جمله ای را مرتب زیر لب تکرار می کرد. روبریش نشستم و گفتم میشه تکرار کنی؟ درنگ کرد و با تردید نگاهم کرد. نمی دانست علت درخواستم خوبیِ جمله است یا بدی آن. گفتم:"چیه جادویی؟"

گفت: "قُترَتِ جادویی درونته" با شنیدن این جمله از دهن عزیزترین موجود دنیا در لحظه‌ای که با تمام وجود بهش احتیاج داشتم؛ می خواستم از خوشی بمیرم. بهش گفتم:" اینو از کجا یاد گرفتی؟" گفت:"از کارتون" خواهرک گفت: "تو از این حرفا زدی؟" گفتم: "من در مورد رشد فردی توی خونه حرف میزنم با همسر اما  این که کارتون دیده و از همه اون کارتون با یک عالم حرف؛ این جمله رو برداشت کرده و به من میگه یک نشونه خیلی خیلی واضح و بزرگه برای پایداری و ثابت قدم بودن در راهی که در پیش گرفتم" ماهک رو غرق بوسه کردم و گفتم: "این جمله فوق العادست و یک حقیقتِ؛ از فردا من این رو به تو یادآوری می کنم و تو هم به من بگو"

میدانم آنچه ماهک از این جمله برداشت کرده است با آنچه حقیقت را برای ما نمایان می کند؛ قطعا متفاوت است اما من این جمله را هدیه‌ای به خودم بعد از یک تلاش بزرگ و ممتد از ربان شیرین ترینِ زندگی ام می دانم. یادت باشد "قدرت جادویی درونته"

 

+ امروز دو تا پست نوشتم اگر دوست داشتید در مورد رواق بخونید داخل پست قبل ازش گفتم

تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan