رفته بودیم برای واکسن همسر. ماهک توی بغلم بود که خانمی با معلولیت ذهنی از جلویمان رد شد. ماهک تا به حال چنین صحته ای ندیده بود؛ گفت: "مامان این خانومه چِگَدر گَشنگ میرَصگِه"
و من چند روزه که مرتب این جمله در ذهنم مرور میشه و اون صحنه در جلوی چشمم تکرار و با خودم میگم شاید حقیقت واقعی همین باشه. شاید تمام اعضای اون خانوم که در اختیار خودش نیستند؛ مشغول پیچ و تاب خوردنهای عاشقانه است برای سپاس از پروردگاری که او رو خلق کرده. چند روزه دارم فکر می کنم چقدر ما تلخ و سطحی به دور و برمان نگاه می کنیم و چقدر ساده از کنار هر درخت یا هر پدیده دیگری رد می شویم. چتد روزی است تمام جهان بینی ام زیر سوال رفته و گُم و مبهوت شدم در پاسخ به این سوال که آیا همه چیز همانطوریست که من می بینم؟ یا اینها فقط نقابی است که من برای آنها ساخته ام؟
یکی از روزهایی که رفته بودیم پارک "سگدار" یکی از سگها به من خیلی نزدیک شد و من جیغ زنان فرار کردم. ماه که مرتب می گفت: "مامان با تو که کاری نداره. نباید بترسی" این صحنه ذهنش را حسابی درگیر کرده. چند روز قبل که می رفتیم پارک سگ دار به همسر می گه: "حامی ببین. اگر مُرگ زیاد بخری، ما اُسدوخونش رو میاریم برای سگ ها. آخه اونا فکر می کنند ما اُسدوخونیم" :)))) و من و همسر غش کرده بودیم از خنده بابت دیدگاه بامزهاش. تا این که چند روز قبل جلو گوشت پختم و گوشتش استخون هم داشت. تا که دید اومد گفت: "حامی میشه این اوسدوخونا رو ببریم بدیم به سگ ها؟" و جمعه برای استخون دادن به سگ ها یک ساعت تو ترافیک جاده آتشگاه گیر افتادیم. ولی هم با مزه بود هم خوش گذشت
غ ز ل واره:
+ ماه به مرغ و گوشت هر دوتاش میگه مُرگ (هنوز ق رو نمی تونه تلفظ کنه)
+ دیروز آرایشگاه بودم. ناخن هام رو اون رنگی کردم که ماه پسندیده و خودم هم دوست دارم. اما از اونجایی که به خاطر وضع خراب کرونا آزی سالن رو در خلوت ترین حالت ممکن نگه میداره؛ هیچ کس نبود و به جای چرت گفتنای دور همی و خندیدن مثل دفعه های قبل؛ آزی از تلخی های این روزاش گفت و چقدر براش ناراحتم. بی خبر که نبودم اما این که اون تلخی بیشتر از همیشه شده خیلی دلم گرفت. خدا کنه همه چیز براش روبراه بشه
+ از پریشب حرفایی پیش اومد که تلخ بودند. دیروز هم. و خوابهای ناخوشایند شبهام انرژی هام رو خیلی آورده پایین. باید یک پادکست خوبِ انرژیتیک پلی کنم. کمی برقصم و شاید یک قهوه بخورم تا انرژیهام بیاد بالا :)
+ این روزها به خاطر اون ترجمه ای که گفتم خیلی وقتم کم شده و چون ماهک هم حاضر نیست تنهایی بازی کنه و مرتب از من می خواد باهاش بازی کنم فرصتم خیلی کم شده. می خونمتون اما فرصت نکردم که کامنت بزارم قشنگای من
- يكشنبه ۱۷ مرداد ۰۰