زندگی!
زندگی؟!!
زندگــــــــی؟!!!!!
زندگی چیز عجیبی است
یک روز پر از شور و هیجانی و یک روز خالیِ خالی از هر شوری
یک روز لبریزی از زندگی و روز دیگر تهی از هرگونه نشانی مبنی بر زیستن
یک روز مسافت زیادی را با عشق گام بر میداری و با وجودِ رنجش تسلیم میشوی در برابر تقاضای "بَگَل بَگَل" کودکت و روز دیگر چنان از در به خود میتابی که هیچ التماسش کارگر نمیافتد که حتی درازکش و مچاله به جای عروسکش حرف بزنی
یک روز تمامش را در حال تلاش و بدو بدو هستی و روز دیگر تمامش را از این گوشه به آن گوشه فقط جا عوض میکنی
یک روز زود بیدار میشوی و دیر میخوابی؛ روز دیگر در هر فرصتی خواب چشمانت را میرباید
یک روز جمع و جور میکنی و صبحانه را در طبیعت میخوری و روز بعد را که فکر میکردی باز هم مثل دیروز طبیعت گردی را تکرار کنی از شدت درد مچاله می شوی و زمین را گاز میزنی
زندگی پر از پارادکس است. و همین زیبایش میکند. که اگر این تناقض ها نبود؛ لذت بردنی هم نبود. همه اش یکنواختی بود و تکراری بی احساس
و زیباترین قسمت اش میدانی چیست آلِلّا؟ این که در مچالهترین حالتِ ممکن و در دردناکترین لحظه روز؛ درونِ افکارت، زنی پر از شور زندگی؛ در حال نقشه کشیدن و هدفگذاری است برای زمانی که درد، گورش را گم خواهد کرد.
و این یکی از عجیبترین پارادوکسهای زندگی یک زن است که دردهای مچاله کنندهای که نشان از سلامتیِ زنانهترین بخشِ متابولیسم تناش دارد.
پر از خواب، با تنی کوفته از درد، کم خوابی و بدخوابی،پلک بر هم میزنم و لبخند زنان کلمه ها را بهم میبافم و این بافتن صیقلی است بر جانم
پنجشنبه و جمعه درست همان دو روزی که عزم بیرون رفتن داشتم؛ دقیقا همان هول و حوشی که باید؛ ماهک چنان تسلیم خواب میشد که برنامه کلا کنسل میشد و جمعه شب بعد از خواب، نیم ساعتی گریه می کرد که می خواسته برود کوه. نیم ساعت ناز کشیدم و ناز خریدم تا دلش آرام شد. بعد فکر می کنی چه اتفاقی افتاد؟
یکی از بهترین اتفاقهای خیلی معمولی که به سادگی معمولی بودنش به ندرت اتفاق می افتد. ماهک که به دلیل ورزش کردن های دست و پا شکسته من عاشق ورزش شده و با کتاب "یوگای قورباغهای" دل به یوگا سپرده؛ با دیدن نرمافزار یوگای کودکان توی گوشیِ من خیلی خوشحال بود و با اینکه ظهر برای اولین بار خواسته بود با آن نرم افزار دو تایی یوگا کنیم و کرده بودیم؛ بعد از گریهها و ناز کردنهایش سه نفرمان روبروی گوشی ایستاده بودیم و یوگا میکردیم. با وجود چالش سختی که این روزها به خاطر نوع برخورد ماهک با همسر در خانه داریم؛ این همراهی همسر گام درستی برای بهبود روباط پدر دختری بود و البته یه درخواست ماهک بود و تمام زمان یوگا به این فکر می کردم که این بهترین اتفاق امروز است
شنبه صبح زود؛ ساعت 6 شال و کلاه کردیم و صبحانه را در دل طبیعت خوردیم. چه صفایی بود و چه هوایی.به ماهک خیلی خوش گذشت. گل کاشت و وقتی دنبال گل بودم که دوباره بکارد؛ یک فضای دومتری پر از آب در مسیر جوی کوچکی که دو ماه قبل آب داشت و حالا خشک بود؛ پیدا کردم تا دلش خواست سنگ جمع کرد و داخل آب ریخت. چند هفته ای بود که موقع پارک رفتن سنگ جمع می کرد و می خواست توی آب بیندازد. در مسیر برگشت تا ماشین، درست راه نمی رفت. اصلا خیلی وقتها راه نمیرود و می گوید بَگَل و من اذیت میشوم. با این حال به شدت خوش گذشت. در مسیر برگشت به خانه؛ سری به مغازهای که قبلا هم مانتو خریده بودم زدیم و من بالاخره بعد از دو سال!! که اوایل به خاطر ترس از کرونا بود و بعد به دلیل اینکه همسر مانتوهای گشاد را به تنِ لاغرِ من، زیادی گشاد و زار میدید؛ بالاخره دو تا مانتوی دم دستی خریدم. یکی را همسر پسندید. یک پیرهن با زمینه مشکی که پر از رنگهای با نمک است. و دیگری را فقط برای دل خودم برداشتم. یک مانتوی سفیدِ بلند و خنک . قبلترها وقتی همسر میگفت خوب نیست؛ دیگر دلم با آن چیز نبود. اما همچنان بعد از دو روز، ذوق مرگم برای مانتویی که فقط خودم پسندیدم و خریدم. یک مانتوی گشادِ ساده با آستین های کشدوزی شده که انگار هیچی نپوشیدی از سبکی.
شب ماه زود خوابید و خوشحال از وقت آزادِ پیش رو؛ داشتم برای زبان نقشه میکشیدم که همسر با یک نایلون مرغ وارد شد و تیر خلاصی بود برای وقت آزادی که به شدت احتیاج داشتم.
یکشنبه... درد و درد و درد و درد
دوشنبه .... با تنی کوفته و له از رنج روز قبل و سری دردناک و روانی که حال و حوصله هیچ نداشت و درونی که بی دلیل اضطراب داشت و با خوندن ایمیل ساده و آرام هدی بدتر هم شده بود. خندهدار بود. همه چیز روبراه بود ولی درونِ من چیزی سر جایش نبود.
و بالاخره سه شنبه با قشنگی هایش از راه رسید و بعد از چند روز زن خوابالودی را روی تخت در آینه دیدم که صورتش امروز شبیه خودش بود. شبیه خودِ خودش و درونش دوباره شور زندگی جوشیدن گرفته بود. یک دل سیر صبحانه خورد و بعد از روانه کردنِ مَردش؛ دفتر و دستَکَش را روی تخت گذاشت و لپ تاپ را روی میز و شروع کرد به تکمیل کردن نوشته روزِ قبل
غزلواره:
+ امروز قرارِ برای چالشِ فرسایشی بین همسر و ماهک مشاوره بگیرم. خیلی خوشحالم چون این مسئله فضای زندگیمون را در عین خوشی تلخ کرده. همسر روانشناسی را قبول ندارد و به شدت معتقدِ بی نتیجه است و من که دیدگاهم صد و هشتاد درجه با او مخالف است؛ ظرفیت بحث در این مورد را ندارم. امیدوارم خیلی زود نتیجه بگیرم
+هوا خیلی گرم شده و این خیلی آزاردهنده شده
+ کار عقب افتاده زیاد دارم. نمی دونم از کجا شروع کنم که تلافی وقتهای از دست رفته سه روز گذشته بشود.
+ کاش مثل یک ساعت قبل همچنان خوابم نمیومد
+ نمی دونم چرا اما بعد از انتشار این پست یک غم بزرگ نشسته تو دلم که خودم هم نمی دونم چیه؟! چرا هنوز هم خَرَم و یه وقتایی بدون اینکه بدونم؛ به خودم میاد و می بینم که پر از افسوسم برای همه کارهایی که به موقع انجامش ندادم. با اینکه مدتهاست دیگه تو گذشته سیر نمی کنم.
+ چون چند روز از همه کارهام موندم بعدن نظرات رو جواب میدم.
- سه شنبه ۵ مرداد ۰۰