صدای چرخش لباسها توی ماشین لباسشویی، باد کولر و فن لپتاپ، تنها صداهای خانه است، در این وقت شب. همسر برای کاری بیرون رفته و من که غذای ماهک را گذاشته بودم برای گرم شدن؛ بعد از اینکه آشغالها را جمع و جور کردم که همسر ببرد؛ وقتی با دست خیس به سمت ماهک برگشتم؛ با فرشتهای مواجه شدم که هفت پادشاه را خواب می بیند. در صورتیکه همین چند دقیقه قبل که همسر عزم بیرون رفتن کرد؛ بیدار بود. دستهای خیسم را روی صورت چون برگ گلش میگذارم؛ به امید اینکه بیدار شود و گرسنه نخوابد؛ اما نور چشمم را چنان خواب در نوردیده که با وجودِ حساسیت زیادش به خیسی؛ کوچکترین عکس العملی در صورتش نمایان نمیشود. هنوز پنج دقیقه نیست که خوابش برده اما آنقدر خسته بوده که به کل بیهوش شده. با عجله موهای ژولیده ام را که از فرط خستگیِ ظهر، بعد از حمام سشوار نزدم؛ تر می کنم و بعد از سشوار زدن به رژ گیلاسی که این روزها پایه ثابت صورتم شده فکر می کنم. اما اول ملافه تخت ماهک را عوض می کنم و بالشاش را با بالشی تمیز جابجا میکنم و بعد از اینکه صورتش را بوسه باران می کنم؛ تن لختش را مادرانه به آغوش می کشم. تا برسم به تخت صورتش را به بوسه زدن ادامه می دهم. با وجودِ این که لباس تناش نیست؛ طفلکم از عرق خیس است و چقدر بدش می آید که عرق کند و چند روزی است از شدت گرما لخت توی خانه می گردد. با این حال کافی است فقط نصف روز از حمامش بگذرد و فقط کمی بخوابد؛ آنوقت تمامِ طلایی موهایش بهم می چسبد. خلقت عجیبی دارند این کوچولوهای بهشتی؛ وجودشان و از آن بیشتر سرشان، چنان گرم است که حرارت می زند بیرون. روی تخت که می گذارمش؛ پاهایش را توی شکمش جمع می کند. تصمیم میگیرم چادر نمازم که تازه خشک شده را روی تنش بیندازم و وقتی زیر آن چادر بلند، فقط گلوله ای کوچک برجسته می ماند؛ چنان دلم ضعف میرود که چادر را کنار میزنم و روی سرتاسرِ سمتِ راستِ صورتش، بدنش و پاهایش را به ثانیه نرسیده، غنچه های بوسه می کارم و می گویم خدا نگهدارت باشد پاره تنم.
وقتی کمی دلم با بوسه های بی وقفه آرام میگیرد؛ روبروی آینه می ایستم و چشم به زنی میدوزم که حالا صورتش در طبیعی ترین حالتِ یک ماه گذشته است. اکستنشنهای مژه ریختهاند و بهتر است بگویم وقتی که دیگر از نظمشان خارج شدند؛ از آنجا که فعلا قصد ترمیم نداشتم؛ بودنشان، مثل کرم افتاده بود به جانم و آنقدر بهشان ور رفتم که مژه های طفلکی خودم هم به فنا رفت. بر عکس همیشه یک خط چشم ضخیم سرتاسر چشمم می کشم و بعد رژ گیلاسی. این برنامه جدیدم است و تصمیم گرفته ام به عنوان عادت حفظش کنم. اینکه همیشه موهایم سشوار کشیده و ظاهرم آراسته باشد. آنقدر که اگر کسی سر زده در را کوبید؛ بعد از رفتنش نگویم ای وای لباسم فلان بود و ظاهرم بیسار و البته وقتی که همسر از در وارد شود؛ قطعا نشان از انتظارِ من، برای رسیدنش دارد این آراسته بودن. صبح ها فقط برای خودم و شبها برای خودم و همسر.
توی آبینه نگاه می کنم و زن لب قرمزی را می بینم که امروز و این لحظه بیشتر از هر زمانِ دیگری دوستش دارم. زنی را می بینم که دیگر برای هیچ تلخی در زندگی اش، کسی را مقصر نمی داند. زنی که مسئولیت همه زندگی اش را تمام و کمال پذیرفته و می داند فقط خودش است که امروز و آینده را می تواند بسازد. پس اگر تلاش کند؛ امروز آینده ای بهتر خواهد داشت و اگر از پا بنشیند؛ نباید انتظار اضافه ای داشته باشد از زندگی و دیگران. زنی را می بینم که تا مدتها پدرش را برای تمام سختیهایی که در خانه پدری متحمل شده بود؛ مقصر می دانست و امروز باور دارد که پدرش مظلوم ترین پدر دنیاست. زنی که حالا چهار سال است دیگر پدرش را بَری از تقصیر برای سختیهای گذشته می داند و اکنون که می نویسد صورتش از فکر مظلومیت پدرش خیس است. راستش از یک جایی به بعد ایمان داشت همه آنچه پدر انجام داده؛ ناشی از نوع زندگی دوران کودکی و نوع تربیت اش است.
پدر که هیچ، خانم جان تعریف کرده بود که از وقتی بابا دو ساله شد؛ همراه آقاجان میرفته مغازه داخل بازار شاه آقاجان. آقاجان و عمو بزرگِ قلم زنی می کردند و بابا آنجاها برای خود؛ بچگی که نه؛ فقط می پلکیده. خوب، از پدری که کودکانه ترین لحظه هایش اینطور سپری شده؛ چه انتظاری می توان داشت؟ و این زن تازه یک هفته است که واقعیتی را شنیده که از وقتی شنیده تمام دلش ریش شده برای آن پسرک کوچکی که بیخالترین دوران زندگی اش را خیالهایی تلخ پر کرده بوده و با چنین رنج بزرگی سپری کرده است. تازه فهمیده است که آن پسرک کم سن و سال، به ازای روزهایی که وَردستِ آقاجان کار می کرده؛ مزد میگرفته اما هر روز باید مزدش را در قُلکی در گوشه خانه کاهگِلی آقاجان که با گِل توی سه گوشه حیاط محکم شده بوده می انداخته و بعد از آن هرگز رنگ آن پولها را نمی دیده و احتمالا تمام آن دوران خودش را نالایق ترین فرد برای داشتن پول تلقی می کرده و چه رنجی برای نداشتن چنین حقی تحمل کرده و همین تربیت لعنتی بوده که باعث شده تمام عمرش با تمام وجود تلاش کند و پول بدست بیاورد؛ آن هم کم نه. همیشه خیلی پول داشت و همیشه به سه خانواده؛ ما، آقاجان و عمه صدیق که همسرش شهید شده بود؛ رسیدگی می کرد. اما هر بار به بدترین شکل، هست و نیستش را با اعتمادهای کودکانه به باد می داد. این سناریو در زندگی ما بارها تکرار شد و آخرین بار هم سال 90 بود. آن موقع کسی، هست و نیستش را بالا نکشید ولی فقط نقد نشدنِ چند طلب، چنان دلشوره ای به جانش انداخت و چنان ترسید از تکرار تجربیات گذشته که بی آن که بداند چرا؟! از پا نشست و این بار، ترسش بود که همه چیزش را به باد داد. البته که پسرهای خواهرهایش؛ همانها که برایشان پدری هم کرده بود و البته محصولِ بی پدریِ ناشی از جنگ بودند و قطعا آسیبهای کودکیشان، نقشی عمیق در این حق خواهیهای بیش از اندازه داشته؛ در این بالا کشیدن ها سهمی بسیار عظیم داشتن و پدر فقط برای آن نوعِ تربیتِ ناآگاهانه اش لابد در ناخودآگاهش این ثبت شده بوده که هر چه بدست می آورد؛ حق خانواده اش است نه خودش. چیزی که در کودکی آموخته بود و البته ما در آن نقشی ایفا نمی کردیم و همیشه این ما و خودش بودیم که مهجور واقع می شدیم.
حالا دلم میخواهد در آغوشش بکشم؛ پدر را؟ نه. آن پسرک کوچکی را که همیشه پول های عرق جبینش را در قُلکی بدون ته می انداخت که هرگز زمان شکستن اش نمی رسید و هر از گاهی که یواشکی از انداختن پول، داخل قلک سرباز میزد؛ با سر خودش را به سینما می رساند و یک بار که عمو بزرگِ فهمیده بود؛ یک صبح تا شب، پسرک، آواره کوچه و خیابان شده بود؛ چون برادرش، دنبالش گذاشته بود که تا می خورد کتکش بزند؛ باشد که آخرین بار شود که حقش را در قلک نمی اندازد که دیگران بخورند.
- شنبه ۲ مرداد ۰۰