این روزا خیلی شلوغم. روزای آخر تابستون و آزمایشات قبل از نوبت دکتر و دکتری که تو مطبش زده "بدون نوبت قبلی امکان ویزیت وجود ندارد" ولی ما ساعت6 نوبت داشتیم در حالیکه ساعت 10 شب از مطبش اومدیم بیرون. چون هزارتا بیمار بدون نوبت رو ویزیت کرده بود. بهش که اعتراض کردیم گفت: شهریور اینطوری میشه. چون بچه ها قراره برن مدرسه شهریور همه میخوان چک آپ هاشونو انجام بدن و من دیگه برای شهریور نوبت نمیگیرم چون رسما دهن هممون سرویس شد.
اما 10 شب اومدن بیرون یک طرف، این که دکتر گفت ماهک تو 4 ماه گذشته 1 سانت قد کشیده و وزنش نسبت به دفعه قبل کم شده یک طرف. براش آزمایش هورمون رشد نوشته و گفته چون تو دو ساعت چهار مرحله خون گیری هستش و باید به جز داروی مخصوصی که برای آزمایش بخوره چیز دیگه ای نباید بخوره تا آزمایش تمام بشه. بایدصبح زود برید بیمارستان علی اصغر نوبت بگیرید. حالا ممکنه نوبت برای همون روز بدن یا برای چند روز بعد. و چون راه دوره مجبوریم هممون با هم بریم که اگر نوبت دادن که بریم وگرنه که دست از پا درازتر برگردیم تا روزی که نوبت بدن.
اینقدر حس بدی بود و خسته بودیم که بعد از اینکه ماهک شامش رو خورد و خوابید، من و حامی بحثمون شد چون اون منو مقصر میدونه که چرا شام رو دیر میاری که ماه 10 تازه میره تو تخت و طول میکشه خوابش ببره. دکتر خیلی رو ساعت خواب تاکید داره و میگه هورمون رشد در طول زمان ترشح میشه ولی بیشترین زمان ترشحش ساعت 10 تا 2 شب هستش. خلاصه چون جفتمون عصبی و خسته بودیم خیلی حرفای بیخودی زده شد و من بعدش به این فکر میکردم که اون غر زد، کاش سکوت میکردم. نه الان خیلی دلم میخواد یک جاهایی که بحث میشه کلا سکوت شم که هم تنش کمتر باشه هم زودتر بگذره بره.
امروز شدید اضراب داشتم که به لطف دیازپوکساید سبک شد و چون ماهک مدتی بود گیر داده بود باهاش برم استخر امروز دیگه رفتم چون هم خودش نگران بود هم من. ائنجا صد بار بغلم کرد. باهام بازی کرد بعد از کلاسش و بالاخره رفت سوار سرسره های بزرگ استخر شد چون قبلا اجازه نمیدادن و الان هم بدون من می ترسید که بره. رفت و اینقدر بهش خوش گذشت که بهم میگفت: "امروز روز زندگی بود". خودم هم خیلی آرومتر شذم اما واقعا تسلطم به چیزایی که یاد گرفته بودم به دلیل تمرین نکردن خیلی کم شده.پاهام هم خیلی زود خسته میشد و نفس کم میاوردم.قبلا شاید ده بار حداقل عرض استخر رو میرفتم با استراحتهای وسطش اما امروز واقعا نمی تونستم.
ثنا اومد در رو زد و حال احوال. ولی من خیلی کار داشتم. گفت یه روز یا تو بیا یا من که میخوام حرف بزنم. اما نه اون از سفر من چیزی پرسید نه من حرفی زدم. و البته مدلم اینطوری هست که سعی میکنم کلا سوال اضافه نپرسم مگر طرف خودش چیزی برام تعریف کنه. اما خیلی شلوغم فعلا. خصوصا شنبه که باید ماه رو جبرانی استخر هم ببرم. به اضافه کلاسای دیگه. آخر هفته بعد هم جشن مدرسه است و کلاس شنا هم سر جاشه. در هر حال با همه حساسیتهایی که پیدا کرده بودم خیلی هم دوستش دارم این دختر رو. واقعا تو این سالها خونه امیدم بوده وقتی دستم به هیچ جا بند نبود.
الان هم فقط نوشتم که برای ماه کوچولو انرژی خوب بفرستید که هم فردا آزمایش رو بگیرن تموم بشه، هم راحت بگذره و نتیجه هم خوب باشه چون دکتر گفت اگر هورمون رشدش کم باشه باید تزریق رو شروع کنیم وگرنه باید منتظر بمونیم تا زمان بلوغ. ممکنه یک مرتبه رشد کنه (نظر مامانم هم از اول همین بود). و من دلم میخواد نیاز به هورمون نباشه. خصوصا که بقیه هم با حرفاشون بهم استرس میدن
غزلوار:
+ در مجموع با همه سینوسی بودن احوالاتم که مواقعی که شرایط یک کم پیچیده میشه این نوسان بیشتر هستش ولی حسم به زندگی به خودم خیلی خوبه. ته دلم روشنِ و پر از امید. مطمئنم این بار منتظر سبز شدن همه چراغها نمیمونم و شروع میکنم.
+ دیگه میخوام همش بگم خونه چه مرتبه چه قشنگه. چون غر زدنهام بی فایده بود. یک مدت از این در وارد بشم ببینم چی میشه :))
+ ماهک تقاضای تولد داشت. من خیلی نگران بودم که کسایی که دعوت میکنم میان؟نمیان؟ چون نمیخواستم خونه بگیرم هم درگیریای خاص خودش رو داشت. ماهک هم میگفت سه تا النگو بخرید برام :))). بعد از اینکه یکی شو خریدیم حامی گفت اگر از جشن تولد منصرف بشی دو تای دیگه هم برات میخرم. فسقلی هم بعد از دو روز گفت من النکو میخوام :))) خلاصه مسئولیت سنگینی از دوشم برداشته شد.
گیر داده بودحالا که جشن نمیگیریم بریم ویلای استخر دار تو کردان منم دلم میخواست برم یک جای خفن برای شام. واقعا حوصله شستن کلی خرت و پرت برای یک روز ویلا رفتن رو نداشتک. بالاخره راضیش کردیم :)) به اسم اون به کام ما
+عاشق با هم تلویزیون نگاه کردنه و از اونجایی که مامانش عاشق هری پاتر هستش بهش پیشنهاد داد و فسقلی هم کلی خوشش اومده. البته از نظر من هیجان کتابهاش خیلی بالاتر از فبلمش هست چون خیلی چیزا رو حذف کردن از داستا. و البته بعد از قسمت دو خیلی چیزا رو تغییر دادن. به هر صورت یکی از تفریحات دو نفره مون شده.
+هم هیجان دارم که میره کلاس اول هم دلواچسم که زندگیم چه مدلی میشه با درس و مشقی که قراره داشته باشه.
+ امروز سر تایمی که باید ماشین رو میرسوندم به همسر حسابی ذهنم اشتباه حساب کتاب کرده بود چنان گندی زدم که کم مونده بود حامی سرمو ببره :)). البته اون لحظه اش خنده دار نبود. ماهک که قبلش میگفت امروز روز زندگی هست. گفت روز زندگی تمام شد. گفتم کی گفته؟ حالا ما کاری میکنیم که حامی که برگشت برای اونم روز زندگی بشه. نمیدونی با چه دوق و شوقی میز رو تمیز کرد و ازم خواست میوه خوری کریستال رو که از وقت راه افتادن ماه جمع کرده بودیم رو بزارم رو میز و به سلیقه خودش تزیین کرد که باباشو خوشحال کنه. و براش تنبک زد. یک بچه پر از شور زندگیه. لذت میبرم از نگاهش به دنیا
+کلی فکرای خوب دارم برای ساعتهایی که ماه خونه نیست. خصوصا در مورد روابط اجتماعیم و کارم
+ از اتاق فرمان خبر رسید فردا تعطیل رسمی هستش و آزمایش رفتن کنسل هستش
- شنبه ۳۱ شهریور ۰۳