قصدم شکایت از حامی نیست. اما از طرز فکرش و نوع رفتارش در بعضی موقعیت ها تمامِ من رو زیر سوال می بره و اونم معتقده که تو اون مورد خاص که اتفاقا خیلی هم مهمه من دارم بهش توهین میکنم در حالیکه خدا میدونه من هیچوقت نخواستم بهش توهین کنم. فقط دیدگاهمون متفاوته و من اونو توهین آمیز نمی بینم ولی اون رسما با کلامش به من توهین میکنه. بارها اینجا گفتم که من یک دختر مستقل بودم که برای هیچ کاریم معطل بقیه نمی موندم. به نظرم خاطرات دوران بارداریم خوب این مسئله رو نشون میده که من تمام دکتر رفتنها، آزمایشات، سونوگرافی ها و هر کاری رو به جز آزمایش NIFTI که مامان اینجا بود و با هم رفتیم تهران، تمام این کارها رو تنها انجام دادم. با اینکه از اینجا تا بیمارستان صارم راه کمی نبود. با ویار و حال خرابم همه چیز رو هندل میکردم (به جز جمع و جور کردن خونه که اوایل بهم گفتند کار نکن خطر داره و بعدش دیگه جمع کردن اون شلوغی در توانم نبود و همسر هم خیلی لطف میکرد و میگفت تنها کمکی که میتونم بکنم اینه که بهت غر نزنم :))). تو تمام دوران بارداری همسر فقط یک بار از محل کارش اومد بیمارستان صارم دنبال من که اونم بعد از ویزیت شدنم بود و تهش به چنان دعوایی ختم شد که هیچ وقت یادم نمیره. چرا؟ چون تو مسیر برگشت (یادم نیست چند روز قبلش برای چی رفته بود دکتر) دکترش نسخه رو ناخوانا نوشته بود و به جای اینکه خودش بره دارو رو بگیره منِ باردار رو فرستاد داروخانه و داروخانه نتونسته بود نسخه بخونه و حدس و گمانی دارو داده بود.
اون زمان نظرش این بود که اون داره مثل خر کار میکنه و پول در میاره تا من برم تو یکی از بهترین بیمارستان های تهران ویزیت بشم و زایمان کنم. پس دلیلی نداره کار دیگه ای بکنه. یادمه تو ماه چهار یا پنج بودم که سردردهای بدی داشتم که قطع نشدنی بود اما چون همسر مدیر ساختمان بود و همیشه از صبح زود تا بوق سگ سرکار بود، برای مشکلی که برای گاز ساختمان پیش آمده بود با همون وضع خراب رفتم اداره گاز و مشکل رو حل کردم و شب که همسایه ها اومده بودن دم در با همسر صحبت کنند، من همچنان از سردرد روی تخت به خودم میپیچیدم.
میگه اشتباه میکنی ولی من یادم نمیره که تو ماه هشت، یک شب تا صبح از دل درد نخوابیدم و دلواپس بودم اما بیدارش نکردم تا 6 که اذیت نشه و وقتی بهش گفتم منو ببر دکتر میگن دردهای ماه هشت خطرناکه گفت: "من باید برم سر کار خودت برو" یعنی اولویت اولش کار بود. همیشه. شکایتی از این ندارم چون خیلی قبلتر از ازدواج روانشناسم گفت: "اولویت ما خانوما اول همسرمون هست ولی آقایون اولویت اول کارشونه و همینه که اختلاف ایجاد میکنه. به هر روی سرتون رو درد آوردم که بگم من خودم از پس کارهای خودم بیرون از خونه بر میومدم.
اوایل ازدواج یک پنجشنبه شبی من یک رزومه دادم به شرکت منگان و اونا شنبه صبح زنگ زدن که بیا مصاحبه و این تنها جایی بود که من تشویق های همسر رو خوب و واضح به خاطر دارم. بهم گفت: "من رزومه قوی دارم اما منو دعوت به مصاحبه نکردن. ببین تو چقدر تو حیطه تخصص خودت توانمندی که یک روز نشده باهات تماس گرفتن." و بعد از مصاحبه ها این من بودم که به خاطر تایم طولانی کارشون گفتم نه در حالیکه اونا اصرار داشتن برم. (تخصص من و همسر کاملا متفاوته اما هر دو در حیطه رشته های مهندسی هستش.)
هیچوقت نشد من ازش بپرسم ویژگی های خوب منو بگو و اون نگه باید فکر کنم. در حالیکه هر آدمی یک سری خصوصیات واضحِ خوب داره که به زبون آوردنشون نیاز به فکر نداره. مثلا همسر خصوصیات بارزش اینه که بسیار مغز پری داره و تو حیطه تخصصی خودش اونقدر خفن هستش که شاید مثل خودش به زور ده نفر توی کشور وجود داشته باشن. به شدت مهربونه. به شدت پشتکار داره. یعنی کاری رو یا شروع نمیکنه یا به بهترین شکل تمامش میکنه. یه جورای جذابی همه تقریبا هر چیز خرابی رو میتونه درستش کنه. روابط اجتماعی خوبی دارهو من برای بیان این خصلتهای خوب نیازی به فکر کردن ندارم اما همسر اونقدر کنترلگر هستش و خواسته یا ناخواسته به واسطه کمال طلبی بیش از حدش سرزنشگر که گاهی مثل الان واقعا به ستوه میام
یادم نمیاد تو این سالها بدون اینکه خودم به زبون آورده باشم و به جز تو وعده های غذایی تعریف خاصی از من کرده باشه. اگر هم کرده اوتقدر صدای سرزنش هاش تو سر من بلند تکرار شده که چیزی از اون تشویق ها در خاطرم نیست. در عوض تا دلتون بخواد بهم ایراد گرفته و سرزنش کرده. حالا بهش بگید، میگه تو اشتباه میکنی ولی به قول مامان "آب صدای خودش رو نمی فهمه". من بی ایراد نیستم. من هم مثل همه آدمها نقاط ضعف و نقاط قوتی دارم اما همسر بدون اینکه متوجه باشه خیلی جاها منو برده زیر سوال.
سر یک موضوعی که حرفمون شد بهم گفت: "دورو برمون رو نگاه کن. هیچ مردی اندازه من زنش رو حمایت نکرده" بهش گفتم: "هیچ زنی هم به اندازه من از مردش حمایت نکرده. من اگر تو سالهای قبل نخریدم، نپوشیدم، شوهرشم داشت و من این کارها رو نکردم که استرس نگیره و اون کار بزرگی که تو نظرش هست رو به سر انجام برسونه اما دیگران که نخریدن نپوشیدن شوهرشون نداشت که نکردن(منظورم خواهرش بود که تا اوضاع شوهرش اوکی بود تا دلت بخواد ولخرج بود اما بعد از برباد رفتن اونچه رشته بودن، حالا خیلی ملاحظه میکنه و مورد تشویق و تمجید هم هست که ملاحظه میکنه) بعد من این جمله حمایت رو عیدی به مادر همسر گفتم. از اتاق رفتم بیرون و برگشتم دیدم مامانش عین ابر بهار داره گریه می کنه و از بدبختیای اوایل ازدواجش میگه. حالا فکر کن من نمی فهمیدم چی میگه ولی بسیار تعجب کرده بودم که با جمله من... آخه چرا؟ وبعد دست و پا شکسته میفهمیدم که حامی میگه هر زندگی سختیای خودش رو داره. غزل باردار بود همیشه تنها باید کارهای پزشکیش رو انجام میداد. این چند سال چقدر مریض بود ولی هیچ کسی نبود به دادش برسه و....
اونجا متوجه شدم که عهههههه پس این چیزا رو متوجهم هست؟ و تقریبا در اکثر مواقع در حال ایراد گرفتن از من هستش؟ بین خودمون باشه اما تو دور بریای خودم کسی رو ندیدم که ساعت 5 ، 5:30 بیدار بشه به شوهرش بند و بساط صبحانه ناهار بده. بابای من خودش میخورد و میرفت با اینکه اینقدر هم زود نمیرفت. دوستام هیچ کدوم بیدار نمیشن. شوهراشون میخورن و میرن با اینکه دیرتر از حامی میزنند بیرون. اما حالا بیا به حامی اینو بگو. میگه: "هر کسی یه وظایفی داره تو زندگی. من عین خر کار میکنم. تو باید پاشی". البته این اواخر کمی ملایم تر شده
تو این سالها تو خونه داری تو بچه داری تا دلتون بخواد سرزنشم کرده، بهم ایراد گرفته و هنوز صداش از چند سال قبل تو سرمه که بهم گفت من زن، شلخته تر از تو ندیدم :| برای وسواسم همیشه همیشه سرزنش شدم. در حالیکه اگر یک مرض جسمی داشتم، کسی سرزنشم نمی کرد.(البته خیلی جاها هم ملاحظه امو کرده و هوامو داشته و داره).
یادم نمیاد جایی تو این هفت سال بهم گفته باشه آفرین غزل چقدر بچه مون رو مثلا تو فلان مورد خوب تربیت کردی. اما تا دلتون بخواد سر غذا نخوردنش، سر از پوشک گرفتنش، سرِ مشق هاش، سر اینکه گاهی تو دستشویی رفتن کمکش میکنم، سر خوابش، سر شیر خوردن یا نخوردنش، سرزنشم کرده در حالیکه خودش محض رضای خدا یک شب بیدار نموند تو نوزادی ماهک حتی وقتی من از دل درد هلاک بودم. یک بار پوشک ماهک رو عوض نکرد.
عید که برگشتیم و ماهک تکلیف های تعطیلاتش رو انجام نداده بود، به قدری به این بچه غر زد و احساس گناه داد که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. بهش میگفت: "کل عید رو به بازی گذروندی و کلی فرصت داشتی اما کارت رو انجام ندادی." بعد قسمت دردناکش این بود که چک کردنهای منو هم قبول نداشت میگفت:خودمم باید نگاه کنم که سمبل نکرده باشه" و در ادامه میگفت:"تو مامانی باید پیگیر میشدی که تکالیفش رو انجام بده" و....
چند روز قبل سر یک موضوع ساده که تازه، اشتباه هم متوجه شده بود، اینقدر تند با ماهک حرف زد که بعدن ماهک اومد گفت: "دلم میخواد دو روزی صبح، شب، ظهر فقط من باشم و تو. حامی نباشه" و من چقدر دلم براش سوخته بود. اونوقت تو یک سری موارد حامی میگه تو با رفتارت باعث میشی که ارزش من برای بچه کم بشه. بله قطعا منم اشتباهاتی دارم ولی اینقدر که رفتار خودش تو فاصله گرفتن ماهک ازش تاثیر داره، اشتباهات من اونقدر تاثیر نداره. چون من خیلی جاها خوبیها و محبتهای باباش رو برای ماهک بازگو میکنم.
وقتی ماشین خریدیم من ۵ ماهه بودم. همسر کلا رانندگی نمیکرد چون بعد از گرفتن گواهینامه ارشد و دکتری اونده بود تهران و به ندرت خونشون بود کا بخواد رانندگی کنه. تو کرج و تهران و همه جا من رانندگی میکردم تا اولیل ماه هشت که دیگه رانندگی نکردم بخاطر خطرش. بعد از به دنیاومدن ماه گاهی میگفتم ماه رو تو نگه دار من بشینم. میگفت حوصله ندارم بچه رو بگیرم. البته تو جاده میشینم.ماه ۴ ماهش بود که تو برف داشتیم از ترکستان برمیگشتیم. بهش گفتم بزار کمکت کنم. گفت نه مردا تسلطشون بیشتره یعنی من دهنم باز مونده بود کا چهار ماه رانندگی کرده میگه من تسلطم بیشتره. نمیگم تسلط من بالا بود اما میتونست بهانه دیگه ای بیاره. و بعد از تصادف وحشتناک بهمن ۹۸ بهانه کرد که من میترسم تو کنار دستم رانندگی کنی. یعنی یک بار تو ورودی اصفهان که رسیدیم چنان بلایی سرم آورد که زدم کنار رو گفتم بیا ارزونی خودت. و دیگه نگفتم بده بشینم. تا دو سال قبل که ماهک رفت پیش دبستانی و مجبور بود ماشین رو بده که ماه رو ببرم چون خودش نبود. ولی اینقدر ننشسته بودم که انگار تازه یاد گرفته بودم. و تهش همون روزای اول همین که پیچیدم توی فرعی که یک صدایی پشت سرم اومد و فقط یک لحظه برگشتم عقب رو ببینم، چون تو میچ بودم و فرمون رو هنوز برنگردونده بودم رفتم تو یک میله که اصلا قبلا اونجا نبود و سپر شکست و من عین چی عصبانی بودم که اگر این چند سال مانع رانندگی کردن من نمیشد الان چرا باید تصادفی به این مسخره ای بکنم؟ و هنوزم چون زیاد نمیشینم اون تسلط قبل رو ندارم و خیلی آزاردهندست.
حالا شما بگید زنی که اینقدر سرزنش بشه و بهش ایراد گرفته بشه چی ازش میمونه؟ یک زن، با یک عالم احساس بی کفایتی و گناه که همیشه خودش رو ناکافی میبینه که حتی برای ساز زدن یا نزدنش هم کلی سرزنش شده.
موضوعی که امروز من رو دلخور کرده به خاطر یک مسئله اساسی تو زندگیمون هست که باید حل بشه اما درد من اینه که حامی وقتی ناراحت یا دلخور میشه عین یک فایل که روی ریپیت باشه حرفهاشو تکرار میکنه. حتی وقتی من تلاشم رو برای اون کار بکنم اما کمی تاخیر درش باشه و بهش بگم ببین برام مهمی باز همون فایل با جملات کوبنده تکرار میشه و قسمت دردناکش اینه که هیچوقت تو این سالها نخواست متوجه بشه که آقا وقتی از این راه نتیجه ای نگرفتی روشت رو عوض کن.
اونایی که خیلی ساله همراه من هستند یادشونه که من چقدر سر مسائل مالی با همسر اختلاف نظر داشتم. هر بار بهش میگفتم: "منم یک روزی سر کار میرفتم. منم پس انداز میکردم. درک نمی کنم این همه سخت گیری مالی برای چیه؟" بدون اینکه خبر از چیزی داشته باشه میگفت "تو پولهاتو حروم میکردی". در حالیکه تمام طلاهای سر عقد، عروسی، حتی بعد عروسی که مامان اینا بهم دادن رو خودم خریده بودم. همش نتیجه زحمتای خودم بوده در حالیکه نصف بیشتر جهیزیه ام رو هم خودم خریدم. خریدای عقد رو خودم هندل کردم و برای هر کدومشون چقدر استرس کشیدم و نگران بودم. به جز طلاها که قبلا خورد خورد خریده بودم."
تا سال قبل این بحث ها ادامه داشت و ماهک اونقدر اذیت شده بود که میگفت: "مامان از فردا که منو میبری مدرسه برو سر کار و ظهرش از کار بیا منو ببر که خودت همیشه پول داشته باشی". تا اون زمان پولهایی که داشتم رو اغلب خرج دوره میکردم. همه تلاشم این بود که نسخه بهتری از خودم باشم. اما پارسال از خرداد برای این که این بحث فرسایشی تمام بشه روشم رو عوض کردم. البته دیگه دوره ای هم نبود که اشتیاق شرکت درش رو داشته باشم. دیگه با پولهام فقط لباس خریدم. حالا مثلا پارسال فقط یک مانتو خودم خریدم ها چون از خرید اینترنتی مانتو یک کم میترسم. آخه من لاغرم و اغلب لباسا فری سایز، نگرانم تو تنم زار بزنه آخه من اورسایز پوش نیستم با این حال با همون مانتو کلی سرخوش بودم. فکر کنم تا عید ده تا شال خریدم :))) کفش و شلوار و لباس خریدم. چند تا کیف خریدم. برای ماهک هم یک چیزایی خریدم و واکنش همسر چی بود؟ "شدی ثنای دوم. هر روز پست داره درمونو میزنه. " بهش گفتم: "من دارم همه تلاشمو میکنم که بحث های ما در مورد خرید لباس و اینجور چیزا تمام بشه اما تو به اونم داری ایراد میگیری. میخوام پولامو آتیش بزنم اوکی؟" و با همه خرت و پرتایی که خریدم پس انداز هم کردم و دید که منم بلدم و واقعا بحث ها سر این موضوع تمام شدها. تمام. چون من روشم رو عوض کردم و دیگه منتظر حامی نبودم که بخواد برام چیزی بخره و هر چی نیاز داشتم میخریدم.
متاسفانه حامی اصرار داره که " تاکیدهای من به خاطر یادآوریه که فراموش نکنی" در حالیکه نمیدونه مغز منو، شخصیت منو و اعتماد به نفس منو این سالها با این نوع رفتارهاش تخریب کرده و از منِ شجاع و مستقل، یک زن وابسته و ترسو ساخته که هی سعی میکنه یه سری کارها رو سریع انجام بده که بهش ایراد گرفته نشه بعد به جای تشکر، بشنوه که "تو نمی فهمی اول باید فلان کار تو اولویتت باشه" و احساس گناهی به من تزریق میکنه و قلبم چنان درد میگیره که لطف و محبتهاش برام کمرنگ میشه.
از طرفی نگران ماهکم با سخت گیریهای باباش. نگران استرس هایی که بهش وارد میشه. نگران سرزنش هایی که میشه در حالیکه باباش قبول نداره بعضی جمله هاش احساس گناه به ماهک میده. امیدوارم لاقل من درمان بشم و من دیگه باعث آزارش نباشم
غ ـ ـزلوار:
1+ دست همه اونایی که لطف کردن و جواب سوالا رو نوشتن رو از راه دور میبوسم. حتی کسایی که هیچوقت برام ننوشته بودن، هم جواب سوالا رو دادن. چقدر خوشحالم کردید که متوجه شدم اینقدر مهربونید که برای کمک به من، اگر هم خاموش بودید جواب سوالهامو نوشتید. جمع کامنتای دوتا وبلاگ 27 تا بود .حرفاتون اینقدر بهم حس های خوب داده بود که شنبه پیاده رفتیم کلاس موسیقی و خندون رفتم و خندون برگشتم بدون اینکه حس کنم چیزی باید بشورم.
2+ جمعه شوهر خاله نفیس در عین تعجب و حیرت سکته مغزی کرده و فقط هشدار شوهر خاله کوچیکه که گفته بود بابای من با همین علایم مُرد، باعث شده بود همین که شوهرخاله گفته بود "چشمام تار شده و دستم بی حس شده" خاله سریع شوهرشو ببره بیمارستان و دکتر گفته بود شانس آوردید که به موقع رسوندیدش. اونشب دست و پای چپش رو نمی تونسته تکون بده. الان میتونه تکون بده اما میگه هنوز کمی سِر هستش. کسی میدونه روند بهبود چقدر طول میکشه؟ فعلا تا اطلاع ثانوی بستری هستش
3+ هر دم از این باغ بری میرسد:(( .باباجون از غصه خاله نفیس چهارشنبه شب سکته قلبی کردن و ازپنجشنبه بستری ان. دیروز اول وقت که شنیدم آروم بودم ولی عصر حالم بد شده بود
4+ هفته خوبی رو گذروندم با اینکه جایی نرفتیم. همسر دلش میخواست بریم تفریح اما من عین کنه چسبیده بودم به خونه و خوشحال بودم که میتونم خونه باشم. اما تهش همسر دلخور شد و تنها رفت کوه. تازه اون موقع متوجه شدم که کار درستی نکردم. ولی من واقعا عصرها احتیاج دارم بیرون باشم و الان به جای طبیعت که فروردین و اردیبهشت نفسم بود و مُد خریدم کلا خاموش بود و هیچی دلم نمیخواست، الان فقط دلم خرید و پاساژ میخواد با یه آدم پایه مثل خواهرک که بتونم همه مغازه ها رو برم ببینم بدون اینکه کسی غر بزنه که خسته شدیم. بسه دیگه بیا بریم. چون همسر خیلی پایه نیست و وقتی تو مود خرید نباشه کلا کوفتم میشه اگر چیزی هم بخرم. فقط دوشنبه رفتیم یه پیرهن برای ماه خریدیم که بیرون بتونه بپوشه. به قول خودش (ملوس) هاش کوچیک شدن. حوصله چرخیدن توی اینستا هم ندارم که آنلاین بخرم. چون همه پیجای لباس رو آنفالو کردم قبل از عید و حال ندارم باز بگردم ببینم کی خوب بود. اونی هم که ازش خیالم راحته همش لباطای پر از پولک نیا ه و تا یه سبک ساده و اسپرت میاره که من خوشم میاد میگه تموم شد :)). همسرهم که مخالف خرید لباس به صورت اینترنتی :)) بر عکس خریدای روزمره که آنلاین رو به حضوری ترجیح میده. این حال بد مربوط به مکالمات دیشب و امروز صبح هست و من از ساعت 6:30 تا همین الان نوشتم. باید برم حمام و بعد ماه رو ببرم برای پرو فرم مدرسه :)
5+ نظرات جدید رو نمیرسم الان جواب بدم. تا شب جواب میدم و تایید میکنم
- شنبه ۱۹ خرداد ۰۳