کاش چشمامو ببندم و باز کنم ببینم خوبّ خوبم
صدای قفل درهمسایه توی گوشم میپیچه و بعد صدای در آسانسور. ته دلم میگم: "خوش به حال اونایی که نگرانی های آزاردهنده منو ندارن و راحت از خونه میزنند بیرون" و بعد می خزم توی خودم.
-بهتری؟
+ رفتم دکتر. دارومو عوض کرده
- تا کی باید این داروها رو بخوری؟
+ چه میدونم.
- تا حالا مشروب خوردی؟ میگن اونم تاثیرات بدی داره
+ نه
واقعا حیرت میکنم ازش که چنین سوالی میکنه. فکر کرده من حتی اگر خورده بودم هم بهش میگفتم؟ به کسی که این چیزا براش تابو هست و هنوز چسبیده به دعاهای مفاتیح و خوندن آیه ها و فوت کردنش به آب؟ (من این چیزا رو قبول ندارم اما به عقاید دیگران احترام میزارم)
در مورد بعضی چیزها با یعضی کس ها هیچوقت نباید حرف زد. اگر هم پرسیدند باید بپیچونی شون. متنفرم از این رفتار بقیه که تا می فهمند دارو می خورم یا دارومو عوض کردم هی می پرسند تا کی باید این دارو رو بخوری؟ از دکتر بپرس تا کی باید ادامه بدی؟ میگفتی که من میخوام کلا دارو نخورم.
چند روز پیش تو یکی از برنامه های بی بی سی مزرعه دارهایی رو نشون میداد که افتاده بودن تو مسلخ افسردگی. یکیشون میگفت: "تصادف کنی، مریضی بد بگیری، حتی خودتو بکشی بد نیست اما اگر روانت بیمار بشه عین یک ننگ می مونه" و بقیه همین حس رو با رفتارشون به من میدن. من اگر الان یک درد جسمی داشتم همه می پرسیدند رفتی دکتر؟ داروهاتو بخوری خوب میشه. درمانتو ول نکن. اما حالا.....
خسته ام. خیلی خسته ام. این هفته تو مسیر کنترل افکار بد، بدجوری خوردم زمین و هنوز نتونستم از جام بلند بشم و ادامه بدم. فعلا همه امیدم به داروهای جدیده. دلم یک استراحت از دست خودم میخواد. یک چند روز نبینمش نشنومش تادوباره سر پا بشم و ادامه بدم
در آسانسور باز میشه. قفل در همسایه باز میشه و کمی بعد صدای قهقه هاشون فضا رو پر می کنه. و من غرق در اندوه خودم و سکوت خونه دلم میخواست یک چوب جا دو داشتم و می گفتم Expecto patronum
غ ـ ـزلوار:
بالاخره تونستم بفهمم چطور از دکتر نوبت بگیرم چون نه تلفن جواب میدادن نه اینترنتی امکانش بود. دیروز رفتم و از دیشب داروهای جدید رو شروع کردم و دوز داروی قبلی رو کم. روبراه نیستم. صبح ساعت پنج و نیم بی دلیل بیدار شدم. تا حدود 6 که همسر صدام زد. ناخودآگاه منتظر حالتها ی بد پنیک بودم چون فقط اونجور وقتا زود و بی دلیل بیدار میشم. اما خبری از اون حالتهای بد نبود. فشار وحشتناکی که روز قبل از لحاظ روانی تحمل کرده بودم (همش ناشی از افکار خودم بود)، منو از بیرون رفتن میترسوند.حس میکردم جون ندارم از خونه برم بیرون و ماهک رو نبردم مدرسه. در طول روز علایم فیزیکی پنیک رو با شدت بسیار کم حس میکردم. حتی یک جور سنگینی توی قفسه سینه ام بود و من مطمئن بودم با شروع داروهای جدید، این علایم کنترل شده. انگار که اون حس های اضطرابی یک جایی توی قفسه سینه ام تو دام افتاده بودند. سنگینیش بود اما احساسش نبود.
گفتم آدما به احساساتشون معتاد میشن؟ من تمام روز منتظر اون حالتهای اضطابی آزاردهنده بودم و متعجب بودم که نیستن. در عین خوشحال کننده بودن دردناکه
- سه شنبه ۲۱ فروردين ۰۳