به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

66. کورسوهای امید

بین همه بهم ریختگی های یک ماه گذشته،

 لحظه ها و گاهی روزهایی هم هست که حالم طوری هست که انگار دارم توی بهشت زندگی میکنم. 

 

 

باز هم با همون حالتهای منحوس میکرو پنیکبیدار شدم. بعد از نیم ساعت اوضاع عادی بود. کمی صحبت کردیم و دوش گرفتم. از حمام که اومدم مثل این بود که توی سرم رو با شامپوی خنک کننده شسته باشم. یک حالت سرد و گرمِ خاص و ناخوشایندی داشت. گفتم: "هیچ هیجانی برای ناخن ندارم اگر زشت نبود نوبتم رو کنسل میکردم". همسر گفت: "دیدی بعد از لایت چقدر موهاتو دوست داشتی؟ میری حال و هوات عوض میشه"

ماهک اصرار داشت بیاد ببینه که چطور ناخن هامو بلند میکنند. نگران بودم حوصله اش سر بره یا سالن زیادی شلوغ باشه که خدا رو شکر خوب دوام آورد و سالن هم آخرای کار من شلوغ شد. وقتی شروع کرد سوهان زدن به ناخن هام کم کم حالم بهتر و بهتر شد. انگا داشتن جرمهای مغزم که با کلی فکر بیخود آمیخته بودن رو می سابیدند. اوضاع دستگاههای یووی و بقیه چیزا یک جوری بود که اگر دست من میدادند دلم میخواست همه رو بسابم و تمیز کنم اما اون لحظه حالم اونقدر خوب بود که به خودم میگفتم غزال همه چیز تمیزه عشقم. ببین همشون زنده ان و دارن زندگی میکنند و کیف میبرن. از این که دخترک دانشجوی چند سال قبل حالا چنین بیزینس قشنگی واسه خودش داره کلی حالم خوب شد. من عاشق دیدن موفقیت خانم هام اگر سرزنشگر درونم در خواب به سر ببره من از دیدن موفقیت هاشون ذوق مرگ میشم مخصوصا کسایی که می شناسمشون. و الان که شروع کردم به آپدیت کردنِ خودم، اوشون لاقل تو حیطه کاری سکوت کرده و با لبخند همه چیز رو تایید میکنه و این باعث شده من هر روز بیشتر از دیدن موفقیت آدمها لذت ببرم و خودم هم بهتر و بیشتر تلاش بکنم. (تا جایی که حالتهای منحوس کاهش دوز دارو بزاره).

شغل های مربوط به حیطه زیبایی به نظر من شغلهای شادی هستن. طرف یا حالش خوبه که میره کارای زیبایی انجام میده یا میره که حالش خوب بشه مثل من. پر از قصه های شنیدنی از زبون مشتریا و کلی معاشرت اجتماعی. 

 

طرحی که انتخاب کرده بودم رو گفت گریم هست و مشابهش رو میتونم در بیارم و من ریسک نکردم و همون طرح پلنگی که ماهک پسندیده بود رو زدم. پر از انرژی از سالن زدیم بیرون. داشتم با حامی حرف میزدم و حواسم به مسیر نبود که متوجه شدم حامی سمت خونه نمیره. گفتم کجا؟ گفت بریم یک دوری بزنیم. تا یک جایی باور کردم اما بعد متوجه شدم داره میره سمت جاده چالوس. رفتیم سرآشپز. همون جایی که چند ماه قبل با مامان اینا رفتیم و من به خاطر کرسی و اینکه پتوی کرسی میفتاد روی لباسهامون بقیه رو منصرف کردم و رفتیم ارکیده اما الان اینقدر احساس تمیزی و حال خوب داشتم در اون لحظه که اصلا اون موضوع اهمیتی نداشت. من رستورانهای آلاچیق دار رو دوست ندارم معمولا از نشستن روی فرش اینجور جاها حس کثیفی بهم دست میداد و لذت نمیبردم. مگر ارکیده. اما امروز حسم فقط تمیزی بود و آرامش. ماهک چه تو سالن چه تو رستوران خودشو به همه جا مالید اما من یک ذره نگران نبودم. از اینکه به لاش های اونجا تکیه بده یا هر چی. ناهار عالی بود. بعد از ناهار رفتیم شهر بازیش که ماه بازی کنه و بعد برای سرو چایی رفتیم سالن بالای رستوران که میزهاش بخاری داشت و من و ماهک که داشتیم یخ میزدیم رو حسابی گرم کرد. به نظرم تنها ایراد رستورانش این بود که یک سره موزیک گذاشته بود و به خاطر صدای بلندش نمیتونستی از صدای رودخونه لذت ببری. 

من این مدت خیلی از حال بدم نوشتم. وقتایی که خوب بودم مثل روز بعد از پنیک که جشن ماهک بود و من همه چیز رو تمیز میدیدم نتونستم بنویسم چون تو لون زمان فرصت نوشتن نداشتم و بعد اون حس ها دیگه نبودن. اما لازمه بگم درسته که من تو پستهای قبل کلی غر زدم که کرج اله و بله اما یکی از بهترین ویژگیهاش همین نزدیک بودن به جاده ای هستش که برای من سرشار از خاطرات نوستالژیک با خانوادم هست و واقعا رودخونه و صداش درمانگرای عزیزی هستن برای من. یکی دیگه از چیزایی که توی کرج عاشقش هستم یکی از گلخونه های چهارباغ هستش که واقعا خودِ بهشته و من یه وقتایی که بهم ریختم به همسر میگم منو ببره اونجا. عاشق کوه باغستان هستم. گرچه شباهتی به کوه صفه نداره اما اون هم یک جور حس خونه بودن داره. یک انرژی بالا که اونم واقعا درمانگر بزرگیه برای من و وقتایی که توی کوه هستم انگار که از هفت دولت آزادم. فوق العادست که به تهران نزدیکه و میدونی مورد پزشکی باشه به بهترین پزشکهای کشور دسترسی داری مثل زمانی که برای پای ماهک نگران بودیم و دکتر توکلی یک بار بزرگ از روی دوشمون برداشت. به تهران نزدیکه و وقتی دیگه از کرج گردی از هر مدلش خسته ای میتونی بری تهران رو بگردی. من عاشق پرسه زدن توی شمال و شمال شرق تهرانم. چهارباندی مهرشهر رو خیلی دوست دارم. یک زمانی پاتوق تفریحاتمون بود. تازهآزی قشنگمو دارم که خیالم از کارش و تمیزی سالنش راحته و منی که آرایشگاه رفتن برام غوله برای کارای زیبایی میتونم برم پیشش. ثنا رو دارم که واقعا یک دوست و همسایه فوق العادست که تو روزایی که هیچکس نبود به دادم برسه، دست مهربونش دستمو گرفت و نذاشت تنها بمونم. یعنی هر بار یادم میاد کجاها به دادم رسیده بیشتر مطمئن میشم که ثنا دعای اجابت شده منه وقتی که وحشت زده بودم که باید بیام کرج زندگی کنم. پریس هست که درسته شوهرش جدیدن چالش های ناخوشایندی با حامی ایجاد کرده ولی خیلی جاها کنارم بوده و لذت بردم از حضورش. از طرفی وقتی ازدواج کردیم ماشین نداشتیم ولی خونه مون جایی هستش که من پامو از در خونه میزاشتم بیرون هر چیزی لازم داشتم دم دستم بود و نیاز نبود ماشین داشته باشم برای خریدای خونه. حتی بودن اینجا باعث شده روابط کاری حامی گسترده و گسترده تر بشه و درسته فشار کاریش زیاده اما در عوض فرصتها کاری زیادی براش هست چون تو حیطه تخصصی خودش جز نفرات  برتر هستش و قطعا اگر اصفهان زندگی میکردیم این فرصتها و این رفاه فعلی خیلی کمتر بود. نمیدونم تو اصفهان چنین جایی هست یا نه ولی من ماهک رو تو بهترین آموزشگاه زبان ممکن ثبت نام کردم و واقعا پیشرفتش در حیطه خیلی خوب بوده و ..... اگر بخوام بشمرم ویژگیهای مثبتش رو کم نیستند.  از قدیم گفتن کچلش رو بزار کمِ آبادش. ولی خوب وقتی حالت بد میشه تو فقط منفی ها رو میبینی.

هر بار چند ساعت توی یک جمعی قرار میگیرم و از خونه دور میشم بیشتر متوجه میشم که من باید یک برنامه مداوم برای گذروندن یک تایمهایی بیرون از خونه و کنار دیگران داشته باشم. انگار همین آرایشگاه رفتن که من چند سال گذشته به خاطر دوست نداشتن در کمترین حد ممکنش رفتم هم میتونه کمکم کنه. انگار من رو میبره تو جلد همون غزال معاشرتی و خوش اخلاق پر از فکرای و حسهای خوب

هفته قبل که پیش آزی بودم یک خانومی اومد که سرطان سینه اش رو درمان کرده بود و تحت نظر بود. دختر 22 ساله اش مهاجرت کرده بود و یک دختر 11 ساله داشت. دور از خانوادش. وقتی گفتم حالم خوب نیست که دورم. گفت: " اتفاقا خوشحال باش. وقتی دوری تمام زمانت مال خودته. مجبور نیستی برای دیگران که گاهی خواست خودت هم نیست زمان بگذاری. مسئولیت اطرافیان روی دوشت نیست. خیلی چیزا رو نمی بینی و نمی شنوی و آرومتری. برای خودت وقت بزار. سرت رو گرم کن. خونه نمون." گفتم:" خوب بوده که شما کار میکردی" گفت: "نه منم کارم زیاد بود و از یک جایی افسرده شده بود" ازش پرسیدم وقتی فهمید بیماره چطرو کنار اومد؟ گفت: "یک هفته شب تا صبح به یک گوشه خیره بودم. از مرگ ترسیده بودم. اما بعد یک هفته که رفتم سر کار همکارم گفت نمیشه که به پیشواز مرگ بری. باید خوب و بد خودت رو بپذیری و زندگی کنی. خیلی سخت بود. چند ماه طول مشید ولی بالاخره تونستم بپذیرم." ازش پرسیدم راضیه؟ گفت: "واقعا از زندگی که کردم راضی ام." و چقدر این جمله اش برام قشنگ بود. این یعنی که میدونه همه تلاشش رو کرده و 100 خودشو گذاشته.گفتم میترسم یک روزی دخترم مهاجرت کنه گفت: " سخته اما وحشتناک نیست. باید آزادشون بزاریم که زندگیشونو بسازن"

میدونم که پشت این جمله ها کلی درد، سختی و تلاش بوده اما اینکه میگفت راضی هستم چیزی هست که من آرزوشو دارم که بهش برسم. که خودمو دوست بدارم. 100 خودمو بزارم و هر موقع پشت سرمو نگاه کردم به خودم افتخار کنم که من تمام تلاشم رو کردم حتی اگر یک جاهایی نتیجه اونی نشد که من میخواستم

 

غ ـ ـزل‌وار:

 

1+ گاهی نمیدونم با چه زبونی و چطور از حامی ممنون باشم. چقدر امنیت میده به من

 

2+ یک بار دیگه تو این ده روز بهم ثابت شد که چقدر حامی، خانوادم و خانوادش حمایتم میکنند

 

3+ مرسی از همه شماها که هستید و برام مینویسید

 

4+ بدون ویرایش 

میکروپنیک اصطلاح من درآوردی خودم هست برای حالتهای خیلی کاهش یافته پنیک

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan