دلم میخواد چشمامو ببندم و باز کنم ببینم دیگه از اضطرابهای بیمارگونه و به دردنخور خبری نیست
چشمامو ببندم و باز کنم ببینم کنترل ذهنمو به دست گرفتم و یه مامان قوی و پر از شور زندگی ام
این روزا خیلی خسته ام
ببخشید ولی در این لحظه اصلا توان جواب دادن به نظرات ندارم. فقط باید یه چیزی مینوشتم
امروز، هم خیلی تلاش کردم حالمو خوب نگه دارم. هم خیلی رنج کشیدم خیییلی
من این درد رو انتخاب نکردم ولی گاهی اطرافیان از سر لطف ناخواسته حرفایی میزنن که تا مغز استخونت میسوزه. انگار که من انتخاب کردم ...
میگه: "تو اینقدر بی دغدغه ای که این چیزا میاد تو سرت". یه جورایی یعنی خوشی زده زیر دلم!
ولی مگه میشه؟
کاش صبح میشد این شب
تمام تنم درد میکنه اما انگار فرای خستگیهای جسمی هستش
امیدوارم دوام بیارم و سرپا بمونم تا این روزا هم بگذره
یه وقتا تو فکرم میاد که کاش نباشم ولی ماه!! تنها دلیل نفس کشیدنه
حامی هم هست اما ماه من نباشم چی میشه؟
کاش میفهمیدم دردم چیه
چرا به این روز افتادم این روزا
زندگی در من سخت میگذشت اما نه به این شدت
اینقدر سخته که حتی برای لایت فردا هم حوصله ندارم دلم میخواد کنسلش کنم به جاش بازم برم کوه.
کاش میتونستم یک خواب خوب و عمیق برم و خوب بیدار بشم
- سه شنبه ۱۵ اسفند ۰۲