در این طرحواره، شخص احساس می کند در مهمترین جنبه های شخصیت اش، ناقص، نامطلوب، بد، حقیر و بی ارزش است.
همچنین، شخص تصور می کند در نظر اطرافیان و افراد مهم زندگی اش منفور و نامطلوب به حساب می آید.
بیشترین احساسی که با تله زندگی نقص و شرم حاصل می شود، شرمساری است.
همان احساسی که به محض برملا شدن عیب ها و ایرادات بروز پیدا می کند
شنبه 2 دی ماه
فرِندز باز نبودم. در واقع به ندرت فیلم و سریال می بینم. توی وقتای بیکاری، به ندرت فیلم دیدن جز گزینه هاست. یعنی اصلا یادم نمیاد که چنین گزینه ای هم وجود داره و به طبع بازیگرها و کارگردان ها رو هم زیاد نمی شناسم. با این حال از روزی که کتاب متیو پری رو دیدم، نتونستم در مقابل خوندنش مقاومت کنم. وسط سه تا کتابِ "انواع زنان" ، "زندگی خود را دوباره بیافرینید" و "غلبه بر اهمال کاری" که آخری رو تمام کرده بودم و مشغول مرور و انجام تمرینهاش بودم، چنان خودش رو انداخت وسط که بقیه نیمه کاره موندند.
یادم بود که کمی بعد از روز تولد ماهک فوت کرده و دلم میخواست وقتی زنده بود کتابش رو بخونم. یکی دو روز بعد از شروعِ کتاب، دلیلش مرگش را جستجو کردم و قلبم پر شد از درد و غم چون بارها و بارها در کتابش گفته بود که چقدر از مرگ می ترسد و هنوز آرزو داشت که ازدواج کند و بچه داشته باشد.
فرندز کتابی از زندگی یک ستاره سینماست که درونش پر از درد است. پر از بیچارگی به خاطر "حس خواستنی نبودن" که تاثیرِ وحشتناکِ تصمیمات و عملکرد اشتباهِ پدر و مادرش در کودکیِ متیو بوده و همین حسِ وحشتآور کلِ زندگیِ متیو را تمامن به گند کشیده.
از بعد نوشتن پست قبل، به دنبالِ دلیلِ آن همه نفرتِ توی وجودم گشتم و یک جواب داشت: "من! دوست داشتنی نیستم" اینست وجه مشترک من با متیو پری. او خواستنی نبودنش را با شوخی می پوشاند و من؟ بدون اینکه بدونم، برای زدن مهر تایید بر این حس، دست به کارهایی میزنم که نتیجه اش خواستنی نبودنِ من رو اثبات کند.
اوففففففف چه کشف دردناکی!! عصر که مامان پرسید از خواندن این کتاب چه نتیجه ای گرفتی؟ جواب درستی نداشتم اما حالا یک حقیقتِ تلخ و گزنده اما مهم کشف کرده ام که من برای خلاصی از تله "نقص و شرم"، روش تسلیم رو برگزیدم و نه برای همه، اما برای نزدیکانم، مدام از ایرادهام میگم و از طرفی وقتی حامی اعتراضی میکنه که از نظر من نشان دهنده "کافی نبودنِ من" هست، مثل نارنجکی که ضامنش کشیده شده، منفجر می شم و روش حمله رو انتخاب میکنم.
متیو معتاد به مواد و الکل بوده و من معتاد به کثیف دانستنِ همه چیز و شستن های بسیار. متیو می خنداند و من از خودم بد میگویم، مدام خودخوری میکنم و میشورم.
مثلا تازگیها داشتم فکر میکردم که روزها کمی زودتر برم دنبال ماهک و کمی با بقیه مامانها معاشرت کنم. امروز که کمی زودتر رفتم، بدونِ اینکه تصمیم گرفته باشم، از مامانها پرسیدم: "بچه های شما روز جشن یلدا هندوانه خورده بودند؟" یک نفر گفت: "بله" و بقیه فقط نگاه کردن. گفتم: "دختر من از جشن اومد بیرون گفت :" نه کیک دادن، نه ژله، نه هندوانه" و تا شب کلی برای هندوانه گریه کرد". یکی از تیچرها که اون لحظه پایین بود و اصلا روی سخنِ من ایشون نبود، با لحن تندی گفت: " شما دارید بی انصافی میکنید. اونها تزیینات یلدا بودن و خودمون هم ازش نخوردیم. توی پکی که دادیم هم کیک (یک کیک یزدی البته نه کیک خامه ای) بود، هم ژله و..." گفتم:"میتونستید به بچه ها اغلام کنید که خوردنیهای روی کُرسی رو قرار نیست بین بچه ها تقسیم کنید" و اون با لحن بدتری گفت: "فکر کردید ما میتونیم به 3 تا کلاس پیش دبستان توضیح بدیم؟" گفتم : "اینو من نمیدونم. فقط میدونم که بچه ام خیلی گریه کرد" با یک لحن واقعا بد گفت : "خوب براش یک کیک میخریدید" در جوابش گفتم : "خریدیم هم کیک هم هندوانه" . ماهک اومد پایین و من با یک احساس وحشتناک از احمق بودن موسسه رو ترک کردم. حس اینکه همه اون مامانا به دید تمسخر به من نگاه کردند. حس اینکه من چقدر بی عرضه ام که نتونستم جوری حرف بزنم که مودبانه جواب توهینش رو بدم. و اینکه ناخودآگاهِ من تمام تلاشش رو کرده بود تا منو و احساسم رو به گند بکشه تا بهم ثابت کنه من خواستنی نیستم. من یک جورایی از موسسه فرار کردم. نه که فقط بیرون اومدم
یکشنبه 3 دی ماه
ساعت 11 جلسه اولیا بود. دیروز که با اون حال وحشتناک برگشتم خونه، به همسر گفتم جلسه اولیا نمیرم. به نظرم کل جمع به من نگاه تمسخر و توهین آمیز داشتند. همسر هم گفت مهم نیست بری یا نری. از طرفی گفت: "تو نباید میگفتی که بچه تا شب گریه کرده برای همین بهت گفته یک کیک میخریدید براش" اما وقتی موقع کلاس تنبکِ ماهک با مامانِ آوین در این مورد صحبت کردم بهتر شدم. البته که دید اون کاملا با من متفاوت بود اما برام این تفاوت دیدگاه و رفتاری خیلی جالب بود و کمکم کرد بهتر فکر کنم. تا عصر شنبه تصمیم گرفتم حتما توی جلسه حاضر بشم.
من به لحاظ شخصیتی دوست دارم راحت ترین لباسم رو تنم کنم. چه توی خونه چه بیرون. (شاید بخشی از بعد آرتمیس درونم) . حالا معیار آسونی برای لباس آسون، اتو لازم نداشتنِ چون کمدهام کمه و لباسها رو اتو شده هم بزارم داخل کمد، له میشن و وقتی درشون بیارم باید دوباره اتو بزنم. اینه که مدتهاست لباسها رو بدون اتو میزارم داخل کمد. پس وقتی میخوای سریع حاضر بشی باید اونی که اتو لازم نداره رو بپوشی چون کلا از اتو کاری خوشم نمیاد، اگرچه با بخارگر کار خیلی راحت تره ولی اونم جاش راحت نیست واسه استفاده. خلاصه که شاید کل زمستون همش با اون پالتویی که اتو لازم نداره برم بیرون بقیه هم تو کمد خاک بخورن. اما اون روز تصمیم گرفتم یک پوشش امروزی داشته باشم. کاپشن مشکیم رو اتو زدم. تی شرت مشکیم که روش نوشته "I am a woman. what's your super power" رو تنم کردم و با یک جین زغالی و بوت مشکی از خونه زدم بیرون. میخواستم چیزی تنم باشه که بهم حس قدرت بده. نه حس راحتی.
اول جلسه مضطرب بودم که تصمیم گرفتم حرف بزنم اما وقتی رای گیری تمام شد، از رئیس موسسه خواستم اجازه بده حرفهام تمام بشه و بعد نظرش رو بده و از نظر خودم "اینقدر خوب حرف زدم که کاملا حس میکردم که جمع در حمایت از من هستن. حتی همون مامانی که روز قبل کلی حس بد ازش گرفته بودم، و بهم گفت بله بچه من هندوانه خوورده، صدام زد و گفت: "من واقعا نمیدونم جانان هندوانه خورده یانه، همینطوری گفتم". مدیر بابت بی برنامگی جشن یلدا و بی احترامی معلمش از من عذرخواهی کرد و گفت سعی میکنیم توی بقیه برنامه ها بیشتر به بچه ها خوش بگذره. و من با احساس آرامش و قدرت برگشتم خونه.
اما معمولا قضیه اینطور شیک ختم به خیر نمیشه و مدتها با "حس خواسته نشدن" ی که از اتفاقات مختلف میگرم دست به گریبانم.
کتاب متیو پری برای منی که درد مشترکی به متیو داشتم، خوندنش آسون نبود. خیلی درد داشت. خیلی. حتی وقتهایی بود که احساس میکردم یک ذره دیگه بخونم، دیوانه میشم. اما خوندم و اون فصل آخری که بالاخره تونسته بود بپذیره که "من کافی هستم" خیلی بهم چسبید.
- پنجشنبه ۷ دی ۰۲