خوب حقیقت چیه؟
این که من از خودم بدم میاد
از بی عرضه بودنم متنفرم
از اینکه بچه دار شدم و خودمو وابسته کردم برای هر چیز کوچک و بزرگی به حامی بدم میاد
از اینکه یلدای پارسال حامی به خواست من احترام نذاشت و در نتیجه خانواده خواهرش هم ارزشی برای خواست من قائل نشدن و همشون با هم گند زدن به اون شب بدم میاد
از اینکه اینجا هیچکس رو ندارم متتفرم
از اینکه یادم نمیره که باردار بودم و پریسا اینا اومدن عید دیدنی بعدش گفت امشب خونه بابام آش میپزن برات میارم ولی نیاورد متنفرم
از اینکه شبایی مثل یلدا باشه همه دور هم جمع باشن اما من باید تک و تنها کز کنم تو خودم بدم میاد
تا یادم میاد از وقتی اومدم کرج از یلدا بدم میاد
یادمه وقتی ماهک کوچیک بود یک سال شب یلدا داغون ترین بودم
از اینکه حامی زبون منو نمیفهمه متنفرم
از اینکه اینقدر احساس بدبختی و بیچارکی میکنم متنفرم
از خودم بیشتر از هر چیزی متنفرم
از این انفعال
از این حس عدم کفایت
از این حس خواستنی نبودن
از این حس حال بهم زن بودن
از این حس بی عرضگی
و تازه متنفرم از اینکه کسی برای بی کسی من تو این شهر لعنتی دلش بسوزه و بگه آخییییییی
و متنفرم از اینکه هر بار از بی کس و کار بودنم حالم بد میشه حامی به جای سکوت و فقط شنیدن آب میریزه تو آسیاب احساس بدبختی من
- چهارشنبه ۲۹ آذر ۰۲