این روزا چقدر احساس حماقت دارم که بچه دار شدم
واقعا من چی دارم که بدم به این طفلک معصومی که به این دنیا دعوتش کردم؟
غم تنها بودنش (نداشتن خواهر برادر) بعد از نبودِ من و باباش خیلی آزارم میده
کاش منی که میخواستم یک دونه بچه داشته باشم بچه دار نمی شدم
این کوچولوی دوست داشتنی تمامِ منو پر از عشق میکنه
ولی من ازش خجل و شرمندم
من حتی خودمو نمیتونم جمع کنم. میخوام چی بهش یاد بدم.
یادم نمیاد آخرین باری که تا این اندازه غمگین بودم کی بود.
میشد حالم خوب نباشه ولی بیشتر اضطراب و استرس بود نه غم
کاش چیزی برای عرضه به خودم داشتم.
کاش مثل قبل میتونستم فکر کنم که منم تلاش کردم که بهتر بشم
نه که مثل حامی بشم که به من میگه: "تو اهل یادگیری نیستی. برای سرگرمی کتاب میخونی. مطلب علمیِ خاصی که نمیخونی"
من اون چیزی که براش تلاش کردم رو بدست نیاوردم.
رنج و.س.و.ا.سِ لعنتی بهتر نشد و از هر راهی بتونه زجرم میده
حالا هم غم تازه ای درونم جان گرفته.
غزل واقعا متاسفم که هیچوقت نتونستم جوری که باید و شاید دوستت داشته باشم
متاسفم که هنوزم یاد نگرفتم دوستت داشته باشم
متاسفم که نتونستم لاقل کارهایی که کردی رو به شکل ارزنده ای ارائه بدم تا دیده بشه
غزل متاسفم
متاسفم
متاسفم
با همه وجودم
- يكشنبه ۷ آبان ۰۲