پنجره را باز میکنم. طعم مطبوع هوای باران زده با چاشنی سبزه و گل را می بلعم و میخزم روی تخت و پتوی نرم گل برحسته کالباسی را تا گردن می کشم روی تنم. دلم می خواهد طاق باز بخوابم اما از دلدرد پاهایم را توی شکمم جمع میکنم و ته مانده شکلات را در دهانم مزه مزه میکنم. دلم میخواهد بخوابم و بدون درد بیدار شوم. کلی کار عقب افتاده دارم اما حرف روانشناسم در سرم میچرخد:"روزهای پریود به خودت زیاد سخت نگیر".
چهره و اشکهای دیشبِ مهرناز از ذهنم پاک نمی شود. صورتِ زیبا و فرشته طور مانلی هم. واقعا چطور دلش اومد خیانت کنه؟ چطور تونست این دختر کوچولو رو به خاطر هوسش رها کنه؟ چی میشه که آدم اینقدر گستاخانه و یکباره به خاطر یک زن متاهل تمام آنچه را ساخته است خراب کند و تمام آن زندگی را زیر پایش له کند؟
چرا کوچولوی ۶ ساله باید از مدرسه برسد و یک ساعت تمام بی وقفه و حتی کلامی گریه کند که همه بچه ها از بابایشان گفتند و من بابا ندارم؟ چه چیز انسان را تا این اندازه بی مسئولیت و عوضی میکند؟
تمام راه برگشت در خانه گوشی به دست مثلا پست رویا را خواندم اما آنقدر روانم رنجور و پر درد بود که چیزی دستگیرم نشد. دلم یک آغوش میخواست و میزان متنابهی گریه. آغوش بود اما حوصله گریه کردن نداشتم.
همسر را میبینم و قلبم آرام میگیرد. چشمهایم را به چشمهایش میدوزم و گلویم پر از بغض می شود. دلم میخواهد دیگر بعد از گذار از این بحران مهرناز را ببینم اما ماهک نیامده، سراغ دیدار بعدی را میگیرد. باید راهی پیدا کنم که مراقب خودم باشم تا بتوانم دخترکم را خوشحال کنم.
قلبم، روانم و مغزم درد میکند از شدت بی شرمی و وقاحتِ اون آقای به ظاهر پدر. اون آدم وقیحی که به خاطر خیانت به زنش میگه تو زشتی، به خودت نمیرسی، از اولم نمی خواستمت
- پنجشنبه ۲۰ مهر ۰۲