از شدت خستگی و تحولات جسمی پریودی در حال تجزیه شدنم.بعد از پاک کردن گاز خودمو به یک لیوان آب سرد مهمون میکنم و میخزم روی تخت. تن کوچکی که همه جانِ من است به سمت من می چرخد و اگرچه خواب است خودش را در آغوشم جا نی دهد و طبق عادت اذیت کننده طول روزش نوک سینه ام را فشار میدهد.
بینی ام را نزدیک نفسش میبرم و نفس عمیقی میکشم. صدایش در گوشم نی پیچد:" لطفا اجازه بده امشب روی تخت شما بخوابم." وقتی با مخالفت من روبرو می شود میگوید:"گول میدم دیگه هیچوقت رو تختون نخوابم اگر امشب اجازه بدی" و من اونقدر خسته ام که جان کلنجار رفتن ندارم و میگم باشه.
و حالا چه کامی میبرم از شنیدن صدای نفسهای کوتاه و آرامش، و لمس گرنی تنش، و حرم نفسهایش که سمت چب گونه ام را نوازش میکنید.
چقدر خوب شد که اصرار کرد کنار ما بخوابد. با این همه خستگی تنها چیزی که نیازمندش بودم همین لحظه است که نفسهای آرام هر دویشان سکوت اتاق را نی شکند و من از صمیم قلب خرسندم از داشتنشان.
چقدر خوب است که مثل دوران کودکی دیگر آرزو ندارم جای کسِ دیگری باشم. همه جیز را همینطور که هست دوست دارم. حتی خودِ غرغروی وحشی ام را
- دوشنبه ۲۰ شهریور ۰۲