به وقت زندگی

این زندگی تازه و آرام

۲۹. گذر

صبر زیباست

اما صبور بودن کار سختی است

 

تازگیها یک چیز جدید راجع به خودم کشف کردم. اینکه اگر زمان روبرو شدن با یک اتفاق وسواسی یا ترس های مربوط به تمیزی، بتونم خودم رو تا 2، 3 ساعت کنترل کنم، حجم اضطرابم نه تنها کم میشه بلکه گاهی کلا بی خیال اون موضوع میشم یا یک احساس اطمینان قوی در ذهنم نقش می بنده که اون مسئله فقط یک شک بوده و اصلا اون چیزی که من فکر میکردم اتفاق نیفتاده یا که اگر اتفاق افتاده خیلی خیلی بی اهمیت هستش.

یادمه وقتی برای درمان وسواس، ملاقاتهای مرتبی با دکتر ایزدیار داشتم بهم گفت: "وسواس از اضطراب به وجود میاد و درمانِ اضطراب، اضطراب هستش. یعنی اینکه تو وقتی دستت رو به جایی میزنی که به نظرت کثیف هستش و مضطرب میشی که باید همون موقع بشوری، اگر بتونی دو یا 3 ساعت این اضطرابِ نشستن رو تحمل کنی، شدت اضطرابت به شدت کم میشه" ولی انجامش خیلی سخت بود و نمی تونستم انجامش بدم.

در واقع مسئله رفت و آمدهای هفتگی خواهرک و خانوادم، چنین شکلی برای من داشت. برای منِ بیرون گرای اهلِ جمع، بعد از ازدواج و سکونت توی شهری که دوست و آشنایی توش نداشتم، سبک زندگی 180 درجه تغییر کرده بود. توی این 8 سال رفت و آمدهای سالیانه به خونه ما شاید حتی به تعداد انگشتای یک دست هم نبود و من به این خلوتی و رعایت قوانین نانوشته خونه، توسط اعضای خونه عادت کردم و حالا این رفت و آمدهای هفتگی، تمام برنامه زندگیِ من رو دگرگون میکرد و من یا در حال تمیز کاری های بعد از رفتن مهمانها بودم یا در حال تمیزکاری مرتب کردنِ خونه برای اومدن مهمان. دیگه حتی فرصت نداشتم خودم ماهک رو ببرم کلاسِ زبان که لاقل با پرستو اینا بدون بچه و مجردی بریم بگردیم، یا لاقل با همسر تو تایم کلاسِ ماهک بریم پیاده روی و طبیعت گردی دو نفره. حتی پست بقیه رو میخوندم ولی فرصت نمیکردم کامنت بزارم و کلا دیگه تایمی برای خودم نداشتم چون از استرس کارهام حس میکردم نه فرصت تمرین موسیقی دارم، نه مدیتیشن و در نتیجه هیچ کدوم رو انجام نمیدادم. یک سره فقط کار میکردم.

قبل از اومدنشون و وقتی فهمیدم همه اوتوبوسها رفتن واجبات و اصول دینیِ ک**ر**بلا رو به جا بیارن و شرکتهای مسافرتی، بقیه مردمِ کشور که دینشون دچار تحریف شده و به عبارتی کار و زندگیشون در اولویته رو به هیچ جاشون حساب نمیکنن و فکر به وجود اومدن این شرایط که من الان کل زندگیم با این رفت و آمد ها کلا بی برنامه میشه به خاطر بی مسئولیتی های آقایون، شدیدن منو عصبی کرده بود. من نمیتونم وقتی خیلی مضطربم غر نزنم و سکوت کنم و همینه که اینجا خیلی غر زدم . اما بار دوم که مامان اینا اومدن خیلی آرومتر و بهتر بودم و این هفته اینقدر از اومدنشون خوشحال بودم که حس میکردم از راه برسن میپرم تو بغلهاشون. اما روز اومدنشون اینقدر خسته بودم که واقعا حس میکردم دیگه کار کردن از توانم خارج هستش و کلافه بودم که اینقدر کار کردم اما هنوز نرسیدم جارو بزنم و اینطوری شد که با یک جمله همسر عین بمب منفجر شدم و اون یک حرفی زد که خیلی دلم رو شکست و بار اولش نبود که این رو میگفت و تمااااااام. همه سرخوشیم پرید. وقتی رسیدن خوشحال بودم اما دلم شکسته بودم و ناراحت.

از جیغ جیغای بچه گونه من، تو شب اول به خاطر دست زدن ماهک به گربه که بگذریم. دو روز بقیه اش خوش گذشت. فقط گاهی خیلی خسته میشدم چون من دوست دارم کارهای اصلی رو خودم انجام بدم و همین که واسه بردن آوردن غذا کمک کنن کافیه. در عوض غیر مستقیم به خواهرک گفتم و متوجه شد که باید پاشه یک کارایی بکنه و عین دیوار نباشه :))).

یعنی به جای اون همه غر زدن حال بهم زن کافی بود صبر میکردم تا اضطرابم کم بشه. همین

الان خیلی خوشحالم که اومدن و دیدمشون. نذاشتم دیروز برن و گفتم همسر از مهر روزای جمعه هم سر کارِ و ماهک هم قراره اگر مدرسه کنسل بشه ببرمش کلاس شنا و یک سری برنامه های دیگه و معلوم نیست کی برسم بیام اصفهان. ولی واقعا چقدر دلم میخواد الان که بازسازی تمام شده، میتونستم برای چیدن خونشون برم. ولی خوب با اومدن نسرین اینا تو روزای آخر شهریور این هم امکانش نیست.

 

به هر حال همه درد من این بود که عادت کرده بودم به تنها بودن و نیومدن دیگران و بهم نریختن برنامه و قوانین خونه و خودم. در حالیکه اگر راه نزدیک زندگی میکردم به هر حال یک روزایی ممکن بود بی مقدمه مهمان بیاد یا کسی دعوت کنه یا برم خونه مامان و وقتی از زاویه درست نگاش کنی این سبکِ یک زندگی سالم هستش. توی پست "فصل نو" نوشته بودم که مطمئنم این برنامه دقیقا در راستای برنامه هایی هست که من برای غلبه بر وسواس داشتم و الان داره به همون سمت پیش میره.

کاش یاد بگیرم هیجانات منفی ام رو قبل از وقوع چیزهایی که ازشون ترس دارم کنترل کنم. اونوقت با آرامش بیشتری با نگرانی و ترسهام روبرو میشم و اونقدر انرژی از دست نمیدم. 

کاش یاد بگیرم که هر اتفاقی تو زندگی درسی داره در راستای رشدِ من یا هماهنگی داره با خواسته های من. اونوقت همه چیز در من خیلی بهتر هندل میشه و پیش میره

 

پنجشنبه

غ ز ل واره:

+ انگار یک بار بزرگ از روی دوشم برداشتن 

+ کلی شستنی و کار دارم که دلم میخواد نهایت تا دوشنبه تمام بشه اما خواهره با تا چهارشنبه خونه ماست و باز تا دقیقه نود باید کار کنم. از این موضوع متنفرم که بخوام تا لحظه اومدن مهمان بدو بدو کنم

+ امروز ماهک تهرلن نوبت دکتر غدد داره و عملا نصف دوزم پریده الانم که تو آموزشگاه موسیقی نشستم برای کلاسش

+ خیلی دلم میخواد اومدن نسرین اینا و سفر به خیر و حال خوب بگذره و من کلا خیلی خیلی آسون بگیرم

غزل جانم عمیقن درک میکنم حالت ... اینکه دلت نمیخواد نظم زندگی ت بهم بخوره رو میفهمم. ولی خب انگار ی وقتایی باید خودمون با شرایط پیش اومده سازگار کنیم. من همیشه تو این شرایط با خودم هی تکرار میکنم تحمل کن و اجازه بده زمان بگذره.

سلام رها جانم
خوبی؟
اصلا رها با همه زر زرام واقعا باید این اتفاق میفتاد
باید با ترسهام روبرو بشم
باید از نقطه امنم بیام بیرون

ولی بازم دلم نمیخواد نظم زندگین بهم بخوره  :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تازگی اینجا نیاز روح من است
.
.
.

به قول ماه کوچکم "قدرت جادویی، درونتِ"


من در بلاگ اسکای

https://life-time.blogsky.com/
Designed By Erfan Powered by Bayan