یه وقتایی دوری خیلی خیلی غم انگیز میشه
به ندرت میشه همه دور هم باشند و من دلم بخواد برم اما امروز به طرز وحشتناکی دلم میخواد منم کنار بقیه تو کارگاه خواهرک بودم.
هم دلم تنگ شده،
هم جونِ بیرون رفتن و راه رفتن ندارم،
هم خیلی حوصله ام سر رفته
و هم دلم میخواد کنار مامانم باشم
دلم میخواد تو حیاط سر سبز و با صفای کارگاه بشینم و به سر و صدا و شلوغی بقیه گوش کنم و یک وقتایی منم قاطی شلوغی بشم و بلند بلند حرف بزنم و بخندم و آخر شب که همه رفتند، توی ایوون رختخواب پهن کنم و چشم بدوزم به آسمون و تو سکوتی که با پیچیدن باد لابلای برگ درختا میشکنه غرق خواب بشم.
امروز بعد از مدتها دوباره با فکر این که باز هم روزها گذشته و من پا روی ترسهام نگذاشتم و کار و کسبی برای خودم شروع نکردم، روز رو شروع کردم. کاش از منطقه امنم بیام بیرون :(
- جمعه ۲۷ مرداد ۰۲