یک وقتهایی فقط خودتی که می باید حال خودت رو خوب کنی
و .....
یک وقتایی هم هست که هر بار یک صفحه باز می کنی که بنویسی بعد اونقدر انرژیات چسبیده به زمین که میگی از چی بنویسم آخه. این چسبیدن انرژی به زمین هم برمی گرده به شبی که به عاصی زنگ زدم و از احوال خیلی بد یک دوست قدیمی گفت که او هنوز باهاش در ارتباطه و من اما ده سالی هست که اون ارتباط سمی رو از زندگیم حذف کردم. با این وجود به قدری براش ناراحت شدم که هنوز نتونستم خودمو جمع و جور کنم چون مسئله مرگ و زندگیِ و اون دوست قدیمی هر دو کلیه اش در اثر کیست کلیه که تو خانوادشون ارثی هست، رو از دست داده و درست فردای روزی که من با عاصی حرف زدم وقت عمل خارج کردن کلیه ها بود. و این ناراحت شدنم، یک چیز رو برام اثبات می کنه. این که یک وقتایی فکر می کنم بی احساس ترین آدم روی زمین هستم؛ بی اساسترین فکری هست که در مورد خودم دارم.
و حال بسیار بدِ یکی از کسایی که فالو دارمش این کاهش انرژی رو تشدید کرده. همه می گن چرا پیگیر احوالش میشی ولی دیدید یک چیزایی رو نمی تونی بی خیال بشی؟ من صد بار آنفالوش کردم اما چون پیجش بازه باز میرم استوریاشو چک میکنم. زمانی که من فالوش کردم تازه بچه دار شده بود و همه چیز خوب بود اما شاید یک ماه بعد مشخص شد که مبتلا به سرطان شده.
حالا به همه اینها پریود و عوارض قرص هام هم اضافه بشه، یک آش درهمی میشه که بالا کشیدنش کار حضرت فیل هستش. دیشب که ماه تلویزیون میدید دفتر دستکم رو جمع کردم رفتم داخل اطاق که با صدای بلند موزیک برای خودم بنویسم و کتاب بخونم اما به دقیقه نرسید که قامت ککوچک و فرشته گون ماهم در آستانه در پدیدار شد و کتاب خوندن کلا منتفی شد. شب که فقط میخواستم بخوابم که روز تمام بشه و زودتر از بقیه رفتم روی تخت، ماهک و باباش از فرصت استفاده کردند و ماه روی تخت ما خوابید چون من واقعا انرژی اینکه برم توی اتاق ماه بشینم و قصه بخونم و منتظر بمونم که بخوابه رو نداشتم.
صبح همچنان کم انرژی بیدار شدم و برای بالا کشیدن انرژیام پادکستای مورد علاقه ام رو بالا پایین کردم و تصمیم گرفتم طنزپردازی، اپیزود 43 رو گوش کنم که واقعا برام جذاب بود به خاطر داشتن یک فسقل دلبر. اونوقت توی آخرین جمله های پادکست گفت بچه ها یک جور حس ششم دارند که احساسات و حتی عقده هامون رو که شاید به زبون هم نیاریم رو بچه ها درک می کنند و دقیقا به همین دلیل هست که میگن بچه ها همونجوری میشن که شما هستید. با اینکه باز هم مطالبی شبیه این رو شنیده بودم اما این بار هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال از این بابت که من به شدت ذهنم درگیر رشد و ارتقا خودم هست و خوره کتاب و پادکست و یادگرفتن هستم. که خوب اینها همه رو ماهک درک میکنه و میفهمم که برای اون هم مهمه چون توی رفتار و عملکردش نشونه هایی می بینم. از طرفی گاهی که مثل دیشب پایین ترین انرژی رو دارم قطعا کاملا متوجه میشه درونم چی میگذره که با وجود کارتون سریع خودش رو به من میرسونه و میگه بیا بازی کنیم.
قسمت بامزه این روزهامون موسیقی هستش و ماهک کتابهای من و خودش و سازش رو کنار سنتور گذاشته و میگه اینجا کلاس موسیقیه و به شدت علاقه مند هست که به باباش هم یاد بده. اینقدر هم از جَز خوشش اومده که ظرفهای مختلف رو کنار و روی کیف سنتور میگذاره و تلاش میکنه روی همش بزنه.
غزلواره:
+البته که بین تلخی ها و کم انرژی بودن ها اتفاقات خوب و خبرای مسرت بخش هم میرسه که حیفه توی این پست بنویسم :))
+ واقعا نوشتن همین خطوط و طنزپردازی که در مورد خنده در بچه ها بود چقدر حالمو بهتر کرد
+این که نیستم به خاطر اینه که باید تعهداتی که به خودم دادم رو انجام بدم و این زمان زیادی ازم میگیره. این بار باید متفاوت از همیشه باشه. باید به شدت پایبند این کار رو انجام بدم.
- جمعه ۲۴ دی ۰۰