گاهی بهترین لحظه را غرق شدن در رویاهایمان می سازند
کافیست در رویایمان حضور کامل داشته باشیم و تمام حواس پنچگانه مان را به کار بگیریم
غزل
لحظه نوشت1:
همسر روی کاناپه خواب است و ماهک توی آشپزخانه، سرش با کارتونهای یکی از پیجهای آموزش زبان گرم است و من!!! واقعا نمیدانم در چه حالی هستم. انگار توی خلاء هستم. یک حالت بیوزن و بیاحساس. نمیدانم روز چطور تمام شد اما فکر کنم گرسنگی بعد از ظهر بیتاثیر در احوالاتم نباشد. ماهک نگذاشت بقیه پست مهمانی را کامل کنم از بس من را از سر لپ تاپ کشید. من هم که به نوشتن با لپ تاپ عادت کردهام باعث میشود که کمتر بنویسم. این روزها احساس می کنم تمام زندگی از چیزی فرار کردهام. مطمئن نیستم اما شاید از شکست خوردن و همین است که خیلی از کارهایم استارت نزده در نطفه خفه شوند.
لحظه نوشت2:
یک زمانی چقدر از خودم شاکی بودم و دلم میخواست خفه خون بگیرم و اینقدر حرف نزنم چون خیلی وقتها زیادی حرف زدنم باعث میشد، حرفایی بزنم که نباید. هنوز یادم هست آن لحظهای را که از پله های فنی 1 بالا می رفتم و به در شیشه ای کریدور نزدیک میشدم و یک سَره به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا دهنت را نمیبندی، نمیدانم برای کی؟ چی؟ تعریف کرده بودم؟!!! در عوض حالا خیلی راحت میتوانم سکوت کنم و حرف نزنم. سکوت کنم و اذیت نشوم. سکوت کنم و لذت ببرم. سکوت کنم و در افکارم غوطهور شوم. سکوت کنم و گوش کنم. سکوت کنم و در خیالم پرسه بزنم. سکوت کنم و نگاه کنم. سکوت کنم و بخوانم. سکوت کنم و سکوت کنم و سکوت کنم. دیگر مثل قبل احساس نمیکنم باید با کسی یک سره حرف بزنم تا رابطه گرم و قشنگ بماند. دیگر حس نمیکنم سکوتم ناخوشایند است. دیگر کلمهها پشتِ درِ سکوتم خودشان را به در و دیوار نمیزنند. دیگر سکوت را سنگین حس نمیکنم.
انسان موجود عجیبی است. چقدر حیرتآور تحت تاثیر شرایط، افکار یا سناش میتواند تغییر کند و خودش را با شرایط وفق بدهد و من بالاخره بعد از این همه سال، ویژگی را به دست آوردهام که همیشه در آرزویش بودم. اگرچه هنوزم هستند زمانهایی که زبان به دهن نمیگیرم و تَهَش حرفایی زده میشود که با خودم درگیر میشوم اما این کم حرفی، این سکوت، مُنتهای خواستنِ این روزهای من است. یک سکوتِ فاقد اجبار، خواستنی و دلنشین.
هنوز خاطرم هست که در ذهنم مرتب درگیر بودم که چرا همیشه توی ارتباطها، شروع کننده مکالمه منم؟ چرا نمی توانم صبور باشم تا کسی سراغم را بگیرد؟ چرا اینقدر دلم میخواهد حرف بزنم؟ چرا چرا چرا؟ و حالا ... دست از تلاش های بیهوده برداشتهام. حالا در تکاپوی به دست آوردن دوست و چیزهای دیگر به در و دیوار نمی زنم. حالا خواستههایم را در جریان کائنات رها کردهام و یک گوشه نشستهام به نظاره کردن. زندگی هر وهله اش یک جور می گذرد. یک دوره به ناز، یک دوره به نیاز ... یک دوره به سخن، یک دوره به سکوت ... یک دوره به تنش، یک دوره به آرامش ... یک دوره به جنگ، یک دوره به صلح ... یک دوره به ..... و این چرخه مدام در حال چرخیدن و چرخیدن است.
سه شنبه 10 شب
لحظه نوشت3:
صدای چکه قطره های باران از نورگیرِ پشت بام به حیاط خلوتِ طبقه یک، سکوت افکارم را می شکند. دهنم هنوز بد مزه است و از مزه مزه کردن طعم خون فراریام. جای دندان عقل کشیده شده دیشب دردی مبهم و کم دارد. ماهک خواب است و من در طلب چند فنجان چای و قهوه داغ کلمه ها را بهم می بافم که حواسم پرت شود. پوست دستهایم از شدت خشکی پر از چروک شده و این روزها هیچ چیز نمی تواند حالش را طولانی مدت خوب کند. ناخن هایم کوتاه بلند شده اند و فرصت آرایشگاه رفتن پیش نیامده. دلم می خواهد موهایم را هم رنگ کنم، هم کراتین اما احوال موهایم همچنان خوب نیست و در اینصورت کراتین هم جواب درستی نمی دهد. حوصله سشوار کردن ندارم و در هوا بودن موهایم حس خیلی بدی به من می دهد. هنوز در حال و هوای الکس هستم و تلاشی که برای نجات خود و دخترش از دست خشونتِ شآن کرد و گذشته را شخم می زنم که کجای زندگی من اینقدر خستگی ناپذیر تلاش کرده ام؟ اصلا این کار را کرده ام؟ و همچنان به موهای بهم ریخته در هوایم هم فکر می کنم که ای کاش یک چوب دستی داشتم و مثل هرماینی که برای جشن آماده شده بود، با یک ورد صاف و مرتب شان می کردم.
هنوز در طلب خوابم و از خودم سوال می کنم چرا همسر اینقدر زود من را بیدار کرد وقتی حتی خودش هم حس کار کردن نداشت؟ و غرق میشوم در رویایم که روی تخت چوبی دستسازی داخل یک کلبه چوبی زیر یک پتوی گرم و نرم چرت میزنم و تنها چیزی که سکوت کلبه را میشکند صدای جرقه هیزم داخل شومینه است و هوا پر از طروات باران پاییزی است که قطره هایش خودشان را به در و پنجره کلبه می زنند و صدای خش خش برگهای رنگارنگ پاییزی از دور به گوش میرسد. بوی چوب باران زده نفسم را تازه میکند و حرارت یک ماگ بزرگ قهوه دستهایم را گرمتر میکند و نوشیدنش تمام درونم را گرمِ گرم میکند. کمی بعد پالتو پشمی کرم رنگی را به تن میکنم، شال و کلاه گرم میپوشم و چکمه به پا توی بارش ریز باران با عشق و لذت چشم به زمین میدوزم و برای هر گام بادقت انتخاب کنم که میخواهم پایم را روی کدام برگ بگذارم؛ طوری که گاهی مجبور میشوم کمی بپرم تا پایم به برگ موردنظر برسد. ته قدم زدنها به آلاچیق محبوبم کنار جوی کوچکی میرسم که صدایش برایم آرامبخشترین صدای دنیاست. همان صدایی که آرامِ جان من است. آنوقت آتشی بر پا میکنم و شعلههایش که زبانه میکشند، دودش چشمهایم را میسوزاند و حرارتش صورتم را. بوی دود و نمزدگی برگها و درختان ترکیبی جان افزا ایجاد میکند. گوشه آلاچیق پا روی پا میاندازم، به دیرک آلاچیق تکیه میدهم و رقص شعلههای رقصان را به نظاره مینشینم. نسیمی نمزده پوستم را نوازش میکند و کمکم خواب پاییزی هوشیاریام را میرباید. با صدای چهچهی چشم باز میکنم. شعلههای آتش جایشان را به زغالهای قرمز افروخته دادهاند. تنه کتری دود زده و سیاه شده و آب کتری جوش آمده. چای آتشی دم میکنم و در نهایت سکوت، آرامش و همراه با کمی یخزدگی با لیوان چای دستهایم را گرم میکنم و با محتویاتش جانم را.
جمعه 11 صبح
- جمعه ۲۱ آبان ۰۰