با اینکه فقط روی قسمت کف دمپایی الکل زده بودم؛ رنگ دمپاییها خراب شده بود و لکه سفید رویش مانده بود. موقعیت بدی بود. تمام مدتِ بعد از شام لحظه شماری کرده بودم که زودتر شرایط خواب مهمان ها را فراهم کنم و بعد از کمی جمع و جور بخزم روی تخت، نفس راحتی بکشم و بدون هیچ فکری خودم را در دست خواب رها کنم اما حالا درست وقتی فکر کردم می توانم آسوده بخوابم!!!.... هنوز یک بار هم دمپاییها را نپوشیده بودم. غیر از اینکه دلم سوخته بود؛ فکر واکنش همسر هم برایم استرسآور بود. بعد از نیم ساعت جستجو برای رفع لک الکل از روی چرم بیهوش شدم. تمام شب خوابهای پریشان دیدم. حتی خواب دیدم که دارم برای مادر همسر تعریف می کنم و مطمئن بودم مامان راهکاری دارند که مشکل را حل کنیم قبل از اینکه همسر متوجه شود.
حدود 6 صبح بود که با صدای همسر بیدار شدم. برای قبولی تخصصِ عزیزی، ضامن شده بود و باید هشت صبح در محضری در تهران حاضر می شد. کتری را پر از آب کردم و از شدت خستگی و استرس کف آشپزخانه تاریک نشستم. همین که همسر از کنارم رد شد گفتم:" من یک خرابکاری کردم" با نگرانی پرسید: "چی؟" و بعد از کمی اصرار گفتم: "دمپایی را ضدعفونی کردم و رنگش خراب شد" ظاهرن آمدن پدر مادر همسر کار خودش را کرده بود. کاملا بر خلاف انتظار من، همسر با لحنی آرام و صدایی آرام تر که مهمانها بیدار نشود گفت:" مهم نیست. با اخلاقی که از تو سراغ دارم؛ الان هم نمی شد بعدن میشد. بالاخره یک روز الکلی اش می کردی". بعد از شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم. چای را دم کردم و همنیطور که صدای ریختن آب جوش سکوت را می شکست و قل قل کتری گوشم را پر کرده بود؛ تصمیم گرفتم به جای اینکه نگران کارهای انجام نشده باشم و این که مادر همسر در مورد خانهداریام چه فکری می کند، سرِ حال باشم و تلاش کنم به مهمانهایم خوش بگذرد. صبحانه که آماده شد دیگر از نگرانی خبری نبود.
برای صبحانه مهمانها نان کم بود و همه مانتوهای من در اتاق ماهک بود که مادر همسر آنجا خوابیده بود و هیچ راهی نبود که بدون بیدار کردن مادر همسر به مانتوها دسترسی پیدا کنم. همسر گفت قبل از رفتن نون را تهیه می کند و کرد. بعد از تکه کردن نانها و بستهبندی با کمترین صدا توانستم کمی آسوده بخوابم. فکر می کردم همسر تا 10 برگردد چون قرار محضر ساعت 8 بود و تهران هم خلوت. اما مجبور شدیم بدون همسر صبحانه را بخوریم. همسر خواسته بود ناهار را آماده کنم و همین که می رسد آماده باشیم که برویم چیتگر اما پدر همسر با ماهک رفتند بیرون و مادر همسر هم که دید مشغول آشپزی هستم؛ عذرخواهی کرد که کمی استراحت کند. معلوم بود که حسابی خسته است. نزدیک 12 همسر رسید؛ با یک بسته شکلات و تعهدات محضری و اوقاتی تلخ. کلی غر زد که :"گفته بودند همه چیز را آماده کرده اند اما اطلاعات نادرست بود و دو ساعت داخل محضر معطل شدیم. زشت بود که مهمان ها را گذاشتم و رفتم". هر چقدر غر زد، من تشکر کردم از کاری که انجام داده، چون این کار را به خاطر من و برای کسی انجام داد که برایم خیلی عزیز است و همسر تا روز محضر حتی او را ندیده بود. مادر همسر که غر زدن های همسر و تشکر کردن های من را دید؛ خندید و گفت: "اگر کسی از من اینقدر تشکر می کرد بارها این جور کارها را تکرار می کردم". همسر بعد از خوردن لقمه نانی و چند چایی و برگشت پدر و ماهک آرام تر شد و کمی بعد در اثر خستگی های طول هفته و کم خوابیها روی شزلون بیهوش شد. کم کم مادر و پدر همسر هم خوابشان برد. من هم به خیال خودم خواستم از فرصت اسفتاده کنم اما هر بار در شرف خواب بودم ماهک داد میزد:" مامان شیر! مامان جیش! مامان آب! مامان تلزون! مامان !!!...." به قدری له بودم که فقط برای دستشویی بردنش تکان خوردم و برای بقیه درخواستهایش وعده بعد از خواب دادم. بالاخره ساعت 2 که بعد از یک ساعت خواب و بیداری عطای خواب را به لقایش بخشیدم، دیدم ماهک زیرِ بند لباس که برای خشک شدن چند تکه آخر لباسها داخل اتاق خودمان گذاشته بودمش، خوابیده و ته مانده موزی هم روی زمین است. به خاطر آوردم که وقتی خواب بودم در خواب و بیداری از من خواسته بود موز را برایش باز کنم.کم کم بقیه بیدار شدند اما منی که میخواستم کتلت ها گرم باشد و نصفشان را سرخ نکرده بودم، وقتی مطمئن شدم بقیه بیدار شدند مشغول سرخ کردنشان شدم و همسر غر میزد که دیر شد!
شب را ایرانمال بودیم و چقدر حال من خوش بود. آرام و بی پروا در کنار بقیه گام برمیداشتم و لبریز بودم از زندگی. روی زمین بودم اما گامهایم روی ابرها جابجا می شدند. در آن لحظه خوشبخت ترین آدم روی زمین بودم. پدر همسر فضا را و خصوصا کتابخانه و درختهای بلند داخل مال را خیلی دوست داشته بود و مادر همسر مغازه صنایع دستی را و ماهک بی وقفه می گفت: "آبِ رگص. اگر آبِ رگص نباشه فقط بَگَل". بغلش کردم و توضیح دادم که موقع ورود رقص آب را پیدا نکردیم و حالا که رسیدیم به مغازه ها بعد از تمام شدن کار مامانجان حتما میریم رقص آب. قبول کرد و پاهای کوچک و قدم های کودکانه اش همگام قدم هایمان شد. دو تایی رفتیم تل انتخاب کرد و برایش خریدم و رفتیم آبِ رگص. برای ماهک کاپشن برده بودم و خودم یک مانتوی پاییزه و یک بافت آستین کوتاه به تن داشتم. رسما داشتم یخ میزدم. اما بعد از هر آهنگ از ماهک می پرسیدیم بریم؟ می گفت :"یه دونه دیگه ببینیم بریم" آخر سر از ماهک پرسیدم:"سردته؟" گفت:"سردمه که کاپشن پوشیدم" گفتم خوب ما هم سردمون هست. گفت :"خوب باید کاپشن میاوردید" و باز با خیال راحت مشغول تماشای آب رگص شد. بعد از سه ربع بالاخره راضی شد که برویم. موقع برگشت برای دهمین بار طی دو روز از ماهک پرسیدند فردا برنامه چیه؟ و ماهک برای دهمین بار گفت:"باگ وحش" :)))
- جمعه ۷ آبان ۰۰