هنوز خانه شلوغ بود و تقریبا زمانم تمام بود. همسر رفته بود فرودگاه و من از این طرف به آن طرف می دویدم. با اینکه زودتر آمدنشان را خبر داده بودند؛ به دلیل دلواپسی های هفته قبل برای صدایی که مفصل های ران ماهک می داد؛ کلا زمین گیرم شده بودم و حوصله به انجام رساندن هیچ کاری را نداشتم و دوشنبه هم که خیالمان راحت شد؛ جانی برای رسیدگی به خانه نداشتم از بس روزهای قبلش فشار روانی داشتم. نزدیک هفت شب همسر گفت پروازشان نشسته اما هنوز نیامدند. آن وقت با عجله سرویس را شستم و با سرعت نور حمام کردم و البته که حمام را هم که قبلا کمی سابیده بودم را دوباره سابیدم. ظاهر خانه روبراه بود اما هنوز کارهای زیادی بود که باید انجام می دادم اما دیگر وقتی نبود. عطر برنج دودی تمام فضای خانه را پر کرده بود و دود عود خوشبویی که برای رفع اضطراب خودم و از بین رفتن بوی مواد شوینده روشن کرده بودم، رقص کنان عطرش را همه جا می پراکند. سریع شومیز سفید چین دارم را همراه شلوار جین یخی تن کردم و موهایم را همانطور خیس در بالاترین نقطه سرم دم اسبی بستم. کمی آرایش بعلاوه عطر هم کافی بود برای آماده بودنم. با این حال هنوز در فکر دوختن ملافه یورگانی بودم که صبح با وجود مخالفت همسر که گفته بود فرصت نیست؛ با عجله بازش کرده بودم؛ نقشه می کشیدم. ساعت 8 بود و همسر گفت توی ترافیک بدی گیر افتادند. یورگان را روی ملافه پهن کردم و این وسط برنجی را دم کردم و همین که بعد از یک ربع اینطرف آنطرف کردن بالاخره ملافه را تنظیمش کردم؛ همسر گفت که رسیدند. با سرعت یورگانی که به سختی تنظیم کرده بودم را جمع کردم و اسپند دود کنی که روی شعله قرمز شده بود را درون اسپندها فرو بردم و دور سر مهمانهایم چرخاندم. یک وقتهایی باید حسابی خودت را لوس کنی!!!
پدر همسر با یک جعبه بزرگ شیرینی مخصوص ترکستان وارد شد و ماهک با یک جعبه بزرگ از عروسکی که کالسکه داشت وارد خانه شد و نیش من تا بناگوش باز شد. نه به خاطر عروسک. فقط به خاطر کالسکه عروسکی که مدتی بود، ماهک میخواست و مادر همسر مثل همیشه چیزی را که عزیزش خواسته بود را با خودش آورده بود. مادر همسر از آن مادرهای به شدت مهربان، دلسوز، دلنازک و بسیار دقیق و حواس جمعی است که کافی است بداند آنهایی که دوستشان دارد، چیزی را لازم دارند یا دوست دارند؛ آنوقت اگر بداند که خودشان تهیه نکرده اند اولین گزینه اش برای هدیه دادن همان گزینه است و این بار هم از این قضیه مستثنا نبود.
چای را که به دلیل دیر رسیدن مهمانها کهنه شده بود، دور ریختم و چای تازه دم کردم و با سوهان های خوشمزه ساعد نیا که در راه برگشت از اصفهان خریده بودیم و چای از مهمانهای تازه رسیده پذیرایی کردم. مشغول کار داخل آشپزخانه بودم که متوجه شدم مادر همسر برای ماهک یک انگشتر طرح دختر هدیه آوردن و با تولد مبارک خوندن همراه پدر همسر، انگشتر را توی دست ماه کردند و ماهک با نگاهی که از خوشحالی می درخشید چشم به انگشتر قشنگاش دوخنه بود. از مادر همسر بعید نبود. خبر داشتند که موقع خرید گوشواره، ماهک انگشتر را ترجیح داده بود. با این حال ما که حدس میزدیم گم کند؛ قانع اش کرده بودیم که گوشواره ها بهتر است. مادر همسر خندید و گفت: "این انگشتر هدیه روز دختر هستش و یک پاکت به عنوان هدیه تولد، داد دست ماهک و یک جعبه بزرگ گذاشتند روی اپن. باز نکرده مطمئن بودم که دقیقا همان چیزی که فکرش را می کردم برایمان هدیه آوردهاند. ماهک خندید و گفت: "چقدر چیز میز آوردید" و کودکانه خندید و به دنبالش همه قهقه زدند. چشم اش که به جعبه روی اپن افتاد گفت: "این رو باز کن ببینم". اما من به قدری خسته بودم که جان باز کردنش را نداشتم. به شدت خوشحال بودم از آمدنشان و به طرز فجیعی مضطرب به خاطر کارهای انجام نشده ام. بیش از آن مضطرب بودم که بفهمم باید چه کار کنم. آنقدر که موقع آماده کردن کباب تابه ای گویی اولین بار بود که آشپری می کردم و مرتب از مامان سوال می پرسیدم و آخر خواستم نگاهی به تابه بیندازند. همسر با تعجب پرسید: "مگه دفعه اولِ که غذا می پزی؟"
وقتی مادر همسر نشستند؛ یادم به دمپایی های چرمی افتاد که تازه خریدم. با سرعت کفشان را شستم و کمی الکل زدم که بدهم بپوشند اما مامان گفتند که دمپایی آوردند. بعد از پذیرایی با میوه بالاخره ساعت 12 میز را چیدم. له بودم و تمام تنم درد می کرد. دست راستم و کمرم بیشتر. اما خوشحال بودم که بعد از دو سال دوباره پدر و مادر همسر مهمان مان شده اند و این بار قرار بود طولانی تر از قبل باشد. بعد از شام ظرفها را داخل ماشین گذاشتم و از همسر خواستم که رختخواب ها را آماده کند. یکی از کارهای انجام نشده کشیده نشدن روکش بالش ها بود. ولی سعی کردم به این که مادر همسر چه فکری خواهد کرد میدان ندهم و روکش ها را بکشم. به قدری دستم درد می کرد که همین کار هم خیلی سخت بود اما نمی خواستم پیش روی مهمان از درد دستم سخنی به میان بیاورم و از همسر بخواهم روکش را بکشد. بالاخره کارهای بعد از شام و خوابیدن مهمانها انجام شد و وارد اتاق شدم که بخزم روی تخت. لب تخت نشسته بودم تا لباسهایم را عوض کنم که چشمم افتاد به دمپایی ها و آه از نهادم بلند شد.
غزلواره:
+ چقدر عجیبیم ما آدمها. که هر لحظه امون با یک احوالی میگذره. با اینکه چهار روز عشق دنیا رو کردم اما یا رفتن شون خیلی خونه خالی شد و نبودن همسر هم تا شب خیلی خونه رو خلوت می کنه. امروز به قدری بعد از رفتن همسر خوابالود بودم که نتوانستم زیاد بیدار بمانم و خوابم برد. آنقدر خواب هچل هفت دیدم که بعد از بیدار شدن تا چند ساعت به شدت مضطرب بودم.
- سه شنبه ۴ آبان ۰۰