خیلی از چیزهایی که میخوام در مورد ماهک بنویسم رو به یک ساعت نمی کشه فراموش می کنم و بعد هی فکر می کنم چی گفت که حیرت کردم؟ چی گفت که مردم از خنده؟ اما یادم نمیاد. با این حال ...
دو هفته قبل رفتیم کوه. موقع برگشت بوی جوجه فضا رو پر کرده. ماهک میگه همه جا رو به بو کشیدن :)))
نی رو جلوی صورتم تکون میده. هر چقدر می گم نکن گوش نمیده. میگیرم ازش و میگم این درازه کار بدیه. میگه خودت درازی
شیطنت میکرد همسر بهش میگه این کار خطرناکِ. میگه خودت خطرناکی
5 خرداد
وسط سالن نشسته بودم که به ماهک غذا بدم. ماهک پشت سرم بود و یک صدایی از پشت سرم اومد. هم زمان من پاشدم رفتم توی آشپزخونه. بعد دیدم ماهک یک بند داره میگه "این بو خفه امون کرد". من که اون صدا رو فراموش کرده بودم؛ متعجب بودم که چه بویی؟ توی خونه که بو نمیاد؟!! اونوقت با شنیدن سوال همسر که پرسید تو بودی یا مامان!!! که مسلما جواب ماهک هم چیزی جز "مامان" نبود. هلاک شدم از خنده و تا آخر شب هرچی یادم میومد بلند بلند می خندیدم که کارش رو انجام داده بعد هم یک سره میگه این بو خفه امون کرد :)))
کلا تازگیا روی بو خیلی حساس شده. یک مدت دستشویی که میرفت اول با دست بینی اش رو میگیرفت و میگفت این بو میره اون بو میاد :)))
گریه کرده و سرش روی شونه امه. متوجه میشم که دستش رو با لباس من خشک میکنه. می گم " مماختو با من پاک نکن". میگه مماغ نبود فقط آب مماغ ام بود :)))
یه آقایی رو توی خیابون دیده اومده میگه شبیه بابای توعه
جمله معروفش "گرم حساسِِ" اما هیچ وقت نفهمیدم درست منظورش چیه
این روزها تنها چیزی که باهاش خیلی سرگرم میشه خمیر بازیه. گاهی چهار ساعت یک سره خمیر بازی میکنه و چنان چیزهای بامزه ای درست میکنه که خیلی دلم میخواد نگه شون دارم. حالا قراره هر موقع بریم اصفهان بره کارگاه و با گِل هنرنمایی کنه و بزاریم توی کوره
خواهرک پیج آموزشی داره و سفال تدریس میکنه. اول ویدئوهاش میگه "به کارگاه ... خوش آمدید". هفته قبل می بینم ماهک موقع خمیر بازی میگه "به کارگاه ... ماهک خوش آمدید" و شروع کرده به آموزش دادن. اونوقت خیلی از کلمه های مورد استفادش شبیه حرفهای همسر توی جلسه هاشِ. یعنی میخوام بمیرم براش اینقدر الگو برمیداره و اینقدر که این صحنه ها بی نظیره
آموزش های خواهرک رو میبینه و از روی اونها با خمیر فرشته و لیوان و .. درست میکنه. اینقدر پیج خواهرک رو دوست داره که چند ماه قبل گاهی با دیدن آموزش هاش خوابش می برد
همسر میگه "خاله همه چیز رو خراب میکنه" ماهک با صدای بلند میگه "نخیر خاله چیزهای فوگ العاده درست می کنه"
عاشق قصه گفتنِ. بعد چون یکی از اولین کتابهایی که خودش انتخاب کرد بخونم شنگول منگول بود الان یک سال هست که قصه میگه و در قصه هاش حتما یک گرگ حضور داره. قبلا قصه هاش به قول خودش وحشتناک بود اما الان که میگم قصه خوشحال بگو تا میگه گرگ هم بود، میگم این که وحشتناکه. انگشت شست و اشاره اش رو به هم میچسبونه و میگه نه گرگش خیلی کوچیک بود. خیلی بچه بود
تلفنی صحبت می کنم و بهناز می پرسه کوچولو چطوره؟ میگم کوچولو هم خوبه. شروع میکنه داد زدن که من کوچیک نیستم. من کوچیک بزرگم
من و همسر در یک موردی بحثمون شده. ماهک هی تذکر میده این کار بدیه. یواش حرف بزنید. توی پارک "سگ دار" (اسمی هست که ماهک براش گذاشته) قدم میزنیم که سگِ خیلی به سمت من و ماه نزدیک میشه و من که مثل سگ از سگ می ترسم جیغ میزنم و فرار میکنم. بعد تدریس همسر شروع میشه. "سگه گفت موی سیاه چه زشته. اونی که موهاش طلاییه خوبِ. موی سیاه رو گاز بگیرم. موطلایی رو نازش کنم". ماهک برای تغییر جو خونه شروع کرده الکی و بلند بلند به این حرف همسر خندیدن و تعریف کردن برای من که سگه گفت موی سیاه زشته گاز بگیرم؛ موی طلایی قشنگ نازش کنم ها ها ها ها ها
حالا سه ساعت بحث و جدل داریم که من اجازه ندم دیتای موی سیاه بده در ذهن ماهک ثبت بشه و همسر هی میگه اشکالی نداره که من همینطوریگفتم
پشت در حیاط خونه بزرگی(اسمی که ماهک روش گذاشته) ایستادیم.
ماهک میگه "مامان خیلی دوستت دارم"
میگم :" من عاشقتم"
-" یعنی دوست داشتن ات تموم شده؟"
+ نه یعنی اینقدر زیاد دوستت دارم که عاشقت شدم
-آخه حامی گفت که وقتی عاشقمه دیگه دوستم نداره
دیروز با رزا حرف میزنه و ده دقیقه تمام خیلی جدی در مورد بازیهایی که رو گوشی من دانلود کرده و بازی کرده برای رزا تعریف میکنه. یعنی اونقدر قضیه براش جدی و مهم بود که ... رزا میگفت برات یک بازی دانلود کردم که فلان هستش. ماه خیلی جدی گفت نه لازم نیست من اونو رو گوشی خاله دالوند کردم میتونم با اون بازی کنم اما خاله الان اینجا نیست.
عاشق حرف زدن هاشم با بابای همسر بعدن در موردش باید سر فرصت بنویسم
- دوشنبه ۳۱ خرداد ۰۰